داستانک بیستم با لغت طاقباز
فرهاد طاقباز روی زمین خشک و سفت دراز کشیده بود و با بدعنقی به این فکر میکرد که چطور میتواند، داهیانه وارد زندگی نسرین و امیر شود و به آنها زخم بزند.
از وقتی نسرین پولش را خورده بود و امیر را به او ترجیح داده بود، یک روزش هم بی فکر انتقام نگذشته بود. میخواست با همان نیشتری که به زندگیاش خورده بود، زندگیشان را زخمی کند. زندگی با فکر انتقام، مثل زندگی در دخمهای تاریک و بینور بود. زندگی که برای خودش ساخته بود، هیچ شباهتی به زندگی آدمیزاد نداشت. هر روز صبح اندیشهای در ذهنش پدیدار میشد و غروب نشده به باطل بودن اندیشهاش پی میبرد. فکر میکرد باید با شکل و شمایل دیگری وارد زندگی نسرین شود. کلاس گریم ثبتنام کرده بود، کلاس بازیگری هم همینطور؛ اما مدام به وضعیتش بدگمان بود. تردید داشت که بتواند از پس نقشش برآید. میدانست انزجاری که به نسرین دارد، نقشهاش را نقش برآب میکند. در همین اندیشهها بود که تلفنش رنگ خورد.
- بله. بله. خودشون گفتن. باشه السائه خدمتون میرسم. نه. نه. خواهش میکنم این نقش رو به کسی ندین. حتمن میام.
باورش نمیشد. عقدهی بدخیمِ انتقام که او را به این راه کشانده بود، درحال تغییر زندگیاش بود. اوضاع بغرنج و نابهسامانی که برای خودش ساخته بود، در حال روبراه شدن بود.
در شب دوم اجرا بود که تصمیم گرفت، کسانی را که او را به این راه کشانده بودند، به اجرای نمایشش دعوت کند.
وقتی برای آنها بلیط نمایشش را فرستاد و در شب سوم آنها را دید، یقین پیدا کرد که انتقامش را گرفته است. در پایانِ نمایش، وقتی با سیل جیغ و هورای تماشاچیها روبرو شد و چشمانش با چشمان نسرین تلاقی پیدا کرد.
در چشمان نسرین چیزی را دید که با هیچ نیشتری نمیتوانست آن را ایجاد کند. چشمان به خون نشستهاش از حسد و حسرت در حال ترکیدن بود.
وقتی که دیگر به انتقام فکر نمیکرد، خوشبختیاش تخماقی شده بود و زندگی آنها را خورد و خمیر کرده بود.
امیر که مسحور نمایش او شده بود جلو آمد و با ملاحتی حقیقی، دستش را در دستانش فشرد و به او تبریک گفت. نسرین هم چارهای نداشت. با لبخندی تصنعی درحالی که به زحمت سگرمههایش را از هم بازمیکرد به او تبریک گفت. فرهاد دیگر کینهای به دل نداشت. سراسر آرامش و مهر بود. این دعوت نه برای انتقام که برای سپاسگزاری از نسرین بود. با مهر به هر دوی آنها لبخند زد و گفت: «بیاغراق بگم که موفقیت امروزم رو مدیون شما هستم.»
امیر مات و مبهوت به او خیره شد. چشمهای نسرین پر از التماس شد. فرهاد با اطواری ساختگی گفت: «بالاخره آدم باید کس رو داشته باشه که بعدها تو مصاحبه بگه که از کجا شروع شده و مشوقهاش کی بوده. منم دیدم کسی رو جز شما دوتا ندارم. گفتم بگم بخاطر شما بوده.» و بعد خندید. هر سه خندیدند.
امیر سادهلوحانه از کنار آن موضوع گذشت؛ اما نسرین که ملتفتِ مسامحهی فرهاد شده بود، تا آخر عمر بابت حرفی که نزد، مدیونش شد.
یک ماه بعد وقتی در حال خوردن چاشتش بود، صدای تلفن همراهش بلند شد. پیامکی از طرف بانک آمده بود. مبلغ زیادی به حسابش واریز شده بود. هرچه فکر کرد، متوجه نشد این مبلغ از کجا آمده است. بعد پیام دیگری آمد از یک شمارهی ناشناس: «بخشی از بدهی را برایت ریختم. به مرور بخش دیگر را خواهم ریخت. ممنونم که رازم را فاش نکردی.»
حالا میدانست آن مبلغ از طرف کیست. ولی دیگر به آن پول احتیاجی نداشت. آن پول به اندازهی خاکروبهای هم برایش ارزش نداشت. پیام داد که دیگر احتیاجی به واریز بقیهی پول نیست.
2 پاسخ
کینه نگه داشتن خیلی بده. فکر میکنم آدم خیلی اذیت میشه چون همیشه یه گوشه ذهنش درگیر اون موضوعه. کاش یه بار بشینیم اگر کینهای هم از کسی داریم برای خودمون حلش کنیم و بپذیریمش و برای همیشه ببخشیم که این بخشش یعنی آزادی برای خودمون.
وقتی روی یک موضوعی تمرکز میکنی و مرتب بزرگش میکنی حل نمیشه ولی وقتی رهاش میکنی خود به خود حل میشه. کینه هم همینجوریه باید رهاش کرد