همیشه قبل از شروع نوشتن تاریخ رو ذکر می کنم. می خوام بدونم کدوم روز از زیرکار در رفتم و کدوم روز پرکار بودم. هیجده تیر رو که می نویسم احساس می کنم تاریخش خیلی آشناست اما هرچی به مغزم فشار میارم نمی دونم چی شده. یادم میاد یه عده جوون توی اون تاریخ کشته شدن اما مغزم جواب نمیده. نمی خوام اول صبح برم تو اینترنت می خوام صفحات صبحگاهیم رو بدون هیچ دغدغه ای بنویسم و یکم اروم بشم. بیخیال تاریخی می شم که برام خیلی آشناست.
امروز جمعه است. هفته های پیش برای جمعه هم مثل بقیه روزهای هفته یه لیست بلند بالا می نوشتم و وقتی اجرا نمی شد احساس می کردم توی دریا غرق شدم و دارم بی جهت دست و پا می زنم که یکی بیاد نجاتم بده. اما پنج شنبه یه دورهمی بود و من بی خیالش شدم تا به همه کارام برسم و جمعه رو در ارامش به استراحت بپردازم. پنج شنبه خیلی خوبی بود، وقتی بتونی آگاهانه روزت رو مدیریت کنی و روی برنامه هات مدیریت داشته باشی، همه چی خوب پیش میره. دیروز هم استراحت کافی داشتم هم برنامه هام خوب پیش رفت. چندتاییش مونده که توی برنامه جمعه نوشتم رسیدگی به کارهای عقب افتاده در طول هفته.
طی چند هفته برای جمعه برنامه کوه نوردی رو گذاشتیم و هربار به دلایلی این برنامه کنسل شد و اما این هفته از خیر این برنامه به خاطر دو درد مزمن گذشتیم. کمر درد همسر که از هفته پیش سراغش اومده بود و زانودرد بنده که سه روزه اسیرم کرده با هم عجین شدند و دست به دست هم دادند تا دیگر برنامه ای برای تفریح نداشته باشیم.
برایم عجیب است که با این سن و سال به چنین دردهای خنده داری مبتلا شده ایم. درد است دیگر بی انکه دعوتش کنیم ناگهان سرزده می اید اما رفتنش پای خودمان است. یک بار هم چند ماه پیش دردی به سراغم امد که همه می گفتند از سیاتیک است اما من که نمی خواستم قبول کنم از بس پمادهای مختلف فلفل و ایس بر ناحیه مزبور زدم، درد از همان راهی که امده بود رفت. اینبار هم با ان که خم کردن زانویم معضلی بزرگ شده است و نماز خواندنم با اعمال شاقه همراه شده اما زیربارش نمی روم. بالاخره از خانه بیرونش می کنم. من و همسرم دیدگاه متفاوتی برای درد داریم او می گوید این درد علتی دارد و تا علتش برطرف نشود از بین نمی رود اما من نگاه خوشبینانه و البته تا حدودی احمقانه ای به این موضوع دارم. من می گویم نباید پی درد را گرفت، هر چه که باشد با مدارا و کمی هم چاشنی کم محلی بالاخره راهش را می گیرد و می رود. نمی خواهم زیاد مسائل را جدی بگیرم و ذهنم را در گیر کنم. از اینکه پایم به بیمارستان باز بشود می ترسم. یک بیماری هست که از کودکی همراهم بوده و من به خاطر آن به صورت منظم راهم به مطب دکتر باز می شود دیگر دنبال درست کردن درد دیگری برای خودم نیستم.
همسرم می گوید درد زانو و کمر تو از نشستن و نوشتن است. راست می گوید وقتی غرق نوشتن می شوم انقدر یک جا می نشینم و می نویسم که زانوانم ذوق ذوق می کند اما این درد برایم از ننوشتن شیرین تر است. روزگاری که نمی نوشتم خیلی بیمارتر بودم. دردهایی روحم را به اسارت در اورده بود که برایشان انتهایی وجود نداشت. در جنگل بی انتهایی از درختان سر به فلک کشیده می رفتم و هیچ روزنه امیدی برای رهایی نمی یافتم. چند بار به سرم زده بود که از تمام چیزها فرار کنم و خودم را از بند زندگی زمینی رها کنم. اما شهامتش را هم نداشتم. و من هر روز بیشتر در خودم غرق می شدم. زودرنجی ها و ناراحتی هایی که برایم پیش می امد همه از درد درونم بود. دردی که نمی توانستم ان را ابراز کنم. فقط اشک و اه بود که همبستر شب های تنهایی ام بود. با وجود اینکه همه چیز داشتم اما خوشبخت نبودم. اما یک روز نوشتن از راهی دراز امد. نوشتنی که برنامه و عادت روزانه ام شد. روزی چند ساعت نوشتن، رهایی را برایم به ارمغان آورد. رها شده از دردها و آلام روحی به امید دنیایی بهتر به آمال و آرزوهایم فکر می کردم و می نوشتم. نوشتن محدودیت های فیزیکی را از بین برده بود. دیگر برای پرواز به بالی احتیاج نداشتم. سفرهایی که به خاطر جبر زمانه ناممکن شده بود، حالا در گذشته و اینده از سیاره ای به سیاره دیگر به راحتی ممکن شده بود. تجربه های ناممکن در خیال ممکن شده بود. در قالب شخصیت های داستان به هر تجربه ای دست می زدم. رها شده بودم از همه چیز و همه کس. استقلالی که در نوشتن نصیبم شده بود با زندگی به روش پیشین به هیچ وجه میسر نبود. نوشتن برای من همه چیز بود. بهترین و آرام بخش ترین قرصی که کشف کرده بودم. شفا یافتن از دردهای روحی به دردهای ایجاد شده از نوشتن می ارزید.
راستی هجده تیر را سرچ کردم. اما همه سایت ها فیلتر بودند فقط داستانی در ویرگول بود که نوشته بود تمام اعتصاب ها از درد یک غذا بود. به سیاست ربطی نداشت. اعتصاب بالا گرفت و با باتوم نخبه های دانشگاه تهران را زدند و کشتند و تعدادی را هم سر به نیست کردند. یاد اعتصاب خودمان در دانشگاه می افتم. استادمان بد بود. باید عوضش می کردند. چندبار به مدیریت دانشکده شکایت کردیم، نامه نوشتیم اما اصلا اهمیتی ندادند. یک روز در ساعات پایانی دانشگاه از در خوابگاه یکی یکی راه افتادیم و خودمان را به دانشکده رساندیم و وسط سالن اصلی دانشکده دختر و پسر روی زمین نشستیم و هر چه گفتند از جایمان بلند نشدیم تا رییس دانشگاه ساعت یازده شب بود که از خانه اش آمد و قول داد که برایمان کاری بکند. نه کتکی در کار بود نه بی احترامی نه حتی رد شدن در درسی، فقط ما دانشجویان رشته کامپیوتر معروف شدیم. یادم نمی آید برایمان کاری کردند یا نه حافظه تاریخی ام ضعیف است. اما حتما کاری کرده بودند که ما دست از اعتصاب برداشتیم. باور نمی کنم که به خاطر غذا عده ای جوان کشته شوند، حتما رنگ و بوی سیاسی داشته است. قصه بینوایان که نیست که به خاطر دزدین یک لقمه نان به زندان بیفتید الان اوضاع جوری است که خروار خروار طلا هم از خزانه بانک مرکزی بدزدی کسی تو را به زندان نمی اندازد. اوضاع خوبی برای دزدها شده است. حالا یکی بیاید بگوید که آن دانشجوها فقط دلشان کمی غذای بهتر می خواسته برای همین کشته شدند. نه باور نمی کنم این دروغ را، از غذا شروع می شود و به چیزهای دیگر ختم می شود. آن چیزهای دیگر بوده که هجده تیر را فراموش نکردنی کرده است. هیجده تیر سال ۷۸، سال اول دبیرستان بودم، هیچ چیزی از ان روزها یادم نیست.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده