لیلا علی قلی زاده

چه کسی شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید پدربزرگ

روی پشت‌بام خوابیده بودیم. مادرم  تعریف می‌کند که در کودکی خیلی حرف می‌زدی. مغزمان از حرف‌های تو تلیت شده بود.

آن شب انگار خسته شده‌بودند. به جای مادر پیش عمه‌ام خوابیده بودم. پنج سال از من بزرگ‌تر بود. برایش قصه می‌گفتم. شاید هم او برای من قصه می‌گفت. به هرحال صدای من به گوش پدربزرگ رسید. چند بار اخطار داد که ساکت شویم و من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.

یادم نمی‌آید که چند سالم بود. آنچه مسلم بود این بود که چهارسال هم نداشتم چرا که تا چهارسالگی ساکن خانه پدربزرگ بودیم و بعد خودمان خانه‌دار شدیم. من ریز ریز می‌خندیدم و همچنان حرف می‌زدم. به آنی پدربزرگ را بالای سرم دیدم. قد بلند و تنومند. چشمانم را بستم. از تغییر ارتفاع ترسیدم. چشمانم را باز کردم. دیدم بالای سر پدربزرگ هستم. مرا با دو دستش بالا برده بود و دور سرش می‌چرخاند و نزدیک لبه پشت‌بام آورده بود و فریاد می‌زد: «باز حرف می‌زنی؟»

جیغ می‌کشیدم و التماسش می‌کردم. مادربزرگ هم همینطور. پدر و مادرم حتمن نبودند. چون آن‌ها را یادم نمی‌آید. فقط جیغ‌های گوشخراش خودم را آمیخته با ناله‌های جگرخراش مادربزرگ می‌شنیدم. فریادها نجات‌دهنده بود. پدربزرگ مرا زمین گذاشت. بی‌صدا مثل عمه زیر پتو خزیدم و در آغوشش در حالی که آرام اشک می‌ریختم خوابم برد.

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید پدر

یک دیس پلو مرغ جلویمان بود. من می‌خواستم همه غذا برای من باشد. پدر غذا کشید. مادر غذایش را کشید و دیسی که تقریبن خالی شده بود را به بهانه اینکه نمی‌خورم و غذا را حیف می‌کنم جلوی رویم گذاشتند. بهانه آوردم که نمی‌خورم و شروع به گریه کردم. پدر دستم را کشید و مرا به اتاقی که همیشه تاریک بود، برد. در اتاق را بست. دستم به کلید نمی‌رسید. از تاریکی می‌ترسیدم. گریه کردم، جیغ کشیدم، التماس کردم. پدر در را باز نکرد. مادربزرگ روی پله‌ها نشسته بود. گریه و التماس می‌کرد که پدر با من این‌کار را نکند. پدر گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. بی‌رمق که شدم مادر نجاتم داد.

بعد آن دیگر هیچ وقت برای غذا بهانه نگرفتم. سر میز شام، منتظر می‌مانم همه غذا بکشند و بعد خیلی کم غذا می‌کشم. هرچه اصرار می‌کنند که بیشتر بخورم، می‌گویم میل ندارم. می‌ترسم دوباره به خاطر بیشتر خواستن زندانی‌ام کنند.

 

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید زن‌عمو

یک خانه سه طبقه در جنوب شهر داریم. خانه مال خودمان است. طبقه اول دست مستأجر است. طبقه دوم دست ما و طبقه سوم دست خانواده عمو است. زن‌عمو اهل شوخی و خنده است. مدام صدای خنده‌اش در خانه می‌پیچید. در خانه را که باز می‌کنم. یک‌هو زنی قد بلند با چهره‌ای شیطانی جلویم ظاهر می‌شود. جیغ می‌کشم. لاینقطع جیغ می‌کشم و شیطان جلوی من بالا و پایین می‌پرد و خنده‌های شیطانی سرمی‌دهد. پدر از خانه بیرون می‌آید و مرا به خاطر برهم زدن خواب ظهرش توبیخ می‌کند. شیطان رفته است؛ اما من مدام جیغ می‌زنم. پدر برای ساکت کردنم کتکم می‌زند. حالا آرام آرام گریه می‌کنم.

زن‌عمو روز بعد از مادرم حلالیت می‌طلبد می‌گوید تقصیر من بود که بچه اینطور کتک خورد.

 

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید دوست پدر

چون ماشین نداریم پارکینگ خانه‌مان را به دوست پدرم اجاره داده‌ایم. در پارکینگ‌خانه لواشک غیر بهداشتی درست می‌کند. مادر گفته است لواشک از او نخریم. اما بوی آلوی پخته همیشه مشاممان را پر می‌کند. مادر مرا با یک کاسه می‌فرستد پایین تا کمی آلو بگیرم. دوست پدرم مرتب به من می‌گوید تپلو و لپم را می‌کشد. بار سوم می‌خواهد مرا ببوسد، کاسه را می‌اندازم. کاسه می‌شکند. مادر دعوایم می‌کند. دیگر برای گرفتن آلو نمی‌روم. مادر فکر می‌کند دست‌ و پاچلفتی هستم و تازگی‌ها تنبل هم شده‌ام.

 

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید زن همسایه

مادر اجتماعی است. مدام با دوستانش این ور و آن ور می‌روند. هر روز خانه یک دوست قرار می‌گذارند و با هم صمیمی شده‌اند.

با همسایه‌های کناری به قدری صمیمی شده است که اجازه می‌دهد ما به خانه‌شان برویم. خانه همسایه را دوست ندارم. بوی بدی می‌دهد. بوی ماندگی و کهنه‌های نشسته. بعد همسایه می‌گوید در پارکینگ خانه‌شان بازی کنیم و یک تشت آب و دستمال می‌دهد و می‌گوید با دستمال‌ها کف پارکینگ را خوب بسابیم و بعد بازی کنیم. می‌گویم این کار را دوست ندارم. می‌گوید باشد پس حق ندارید با هم بازی کنید. برای بازی باید اول اینجا را خوب بسابید. به مادر نمی‌گویم که زن همسایه از من بیگاری می‌کشد. خیلی وقت است که رازهایم را به مادر نمی‌گویم.

 

نمی‌دانم اولین بار چه کسی بود که شجاعت مرا جابه‌جا کرد؟ شاید پسر همسایه

همسایه دسته چپی‌مان سه پسر  و یک دختر دارد. من و پسر کوچک‌تر هم‌سن هستیم. خواهرم و دختر هم همبازی هستند. من با پسر کوچک‌تر با هم درس می‌خوانیم. پسر کوچک‌تر به خانه ما می‌آید و با هم تا هزار به عدد می‌نویسیم. هیچ‌کداممان مدرسه نمی‌رویم. دو پسر دیگرش از من بزرگ‌تر هستند. مادر با همسایه دسته چپی خیلی صمیمی است. گاهی مرا به خانه آن‌ها می‌فرستد تا چیزی بگیرم. هیچ وقت وارد خانه‌شان نمی‌شوم چون از پسر بزرگ‌تر می‌ترسم. همیشه احساس می‌کنم با چشم‌هایش می‌خواهد مرا قورت بدهد. یاد همان مرد مهربانی می‌افتم که مدام لپ مرا می‌کشید و  بعد می‌خواست مرا ببوسد.

آن روز لباس عیدم را پوشیده بودم. دامن سیاه چین‌دار و پیراهن سفیدی که یقه‌اش مدل به‌به بود و چند گل سرخ روی آن گلدوزی شده بود. بزرگ‌ترین پسر در را برایم باز کرد. گفت: «مادرم ته حیاط است. برو خودت صدایش کن.»

نرفتم. گفتم: «تو صدایش کن.»

او قبول نکرد. انگار باید حتمن همسایه سمت چپی را صدا می‌کردم. ایستاده بودم آنجا که شیطان در جلدش رفت.

نگذاشتم دست شیطان به من برسد. جیغ کشیدم و بدو به خانه رفتم. دیگر بعد آن هیچ وقت به خانه همسایه دسته چپی نرفتم. به خانه همسایه دسته راستی هم نرفتم. شش سال در آن محل بودیم ولی دیگر یک‌بار هم  پسربزرگ‌تر را ندیدم. خودم را در خانه حبس کردم که آن پسر را نبینم. هر وقت مادر گفت که مراسم آش‌خوران است درس خواندن را بهانه کردم.

دیگر با پسر کوچک‌تر هم درس نخواندم. از خودم هم بدم آمده بود. باید کمی لاغرتر می‌شدم. لبخند هم چیز بدی بود. پس عبوس شدم.

و  این ماجرا قصه بلندی است که ادامه دارد … .

 

باید شجاعتم را پیدا کنم.

بعد از تمام این‌سال هنوز هم وقتی در موقعیتی قرار می‌گیرم که نمی‌توانم از خودم دفاع کنم و حقم را بخواهم استرس به جانم می‌افتد. همه کارهایم را تعطیل می‌کنم و از خودم بیزار می‌شوم که چرا قادر نیستم از حقم دفاع کنم. چند روزی است که به خاطر یک بسته پستی اسیر شده‌ام این‌بار می‌خواهم از حقم دفاع کنم پس کوتاه نمی‌آیم؛ اما واقعن کسی نیست که پاسخگو باشد. من مدام شکایت می‌کنم؛ اما تنها پیامی که می‌آید این است که به شکایت شما رسیدگی می‌شود و اصلن هیچ رسیدگی در کار نیست. این که به خاطر یک بسته پستی اینطور به هم بریزم اصلن طبیعی نیست. متوجه این مسئله هستم. متوجه هستم که گاهی چیزهای بسیار کم اهمیت خیلی برایم مهم می‌شوند. پس مجبورم خاطراتم را مرور کنم. خاطراتم را که مرور می‌کنم می‌بینم که من از اتفاقات بعدش می‌ترسم. اگر این بسته برای من بود این همه نگران نبودم. این بسته برای فرد دیگری است و من فکر می‌کنم بعد آن متهم بشوم به بی‌عرضه بودن به اینکه نتوانسته‌ام یک خرید اینترنتی انجام بدهم و تقصیر همه گردن من بیفتد.

شجاعتم پشت آرامش پنهان شده بود

مراقبه می‌کنم. با دخترم مراقبه می‌کنم. آرامش ندارم. نمی‌توانم متمرکز باشم. یاد همان جادویی می‌افتم که سال‌هاست با آن خودم را حفظ کرده‌ام. دعا می‌خوانم و همه چیز را به او می‌سپارم.

بعد بی‌خیال آن بسته می‌شوم. نماز می‌خوانم. لباس می‌پوشم و راهی خانه دوستم می‌شویم.  بیشتر از یک ماه است که عهدیه را ندیده‌ام. خواهرش مریم هم به خانه‌شان آمده است. این دو خواهر، عجیب دوست داشتنی هستند. در خانه‌شان به من خیلی خوش می‌گذرد. بالاخره از اداره پست زنگ می‌زنند و استعفا کارمندان‌شان را دلیل این بی‌نظمی اعلام می‌کنند. قول می‌دهند روز بعد بسته را بیاورند. روز بعد قرار است به دیدن یک دوست دیگر در شهری دیگر بروم. نمی‌خواهم باز هم بیهوده منتظر بمانم.

مادرم زنگ می‌زند. می‌گویم: «کمی دیرتر راه می‌افتیم. منتظر همسرم می‌شوم که به خانه بیاید و ماندن در پست انتظار را به او بسپارم. بعد راه می‌افتیم.»

از وقتی همه چیز را به او سپرده‌ام، آرام‌تر شده‌ام. کاش زودتر همه چیز را به او می‌سپردم.

 

وقتی کارها را به او بسپاری همه چیز حل می‌شود.

پنج‌شنبه صبح

از پیاده‌روی که می‌آیم ماشین همسرم را جلوی در می‌بینم. سریع خودم را داخل ماشین می‌اندازم و به او می‌گویم: «برویم اداره پست.»

گفت: «یک امروز هم صبر کن.»

گفتم: «نه نمی‌شود. مطمئنم امروز هم بسته‌ام را نمی‌آورند.»

در اداره یک صف طویل می‌بینم از آدم‌هایی که پست‌چی بسته‌شان را تحویل نداده است. اگر پست‌چی بود حتمن بسته‌ها را تحویل می‌داد؛ اما انبار پست پر از گونی‌های تفکیک نشده است. تا می‌گویم دو روز پیش هم آمده بودم کسی را می‌فرستد که بسته‌ام را از میان گونی‌های مرسولات پیدا کند و بالاخره بسته‌ام را تحویل می‌گیرم و از این بلاتکلیفی رها می‌شوم.

به همسرم می‌گویم: «فکر کنم تأثیر دعای سر نماز صبح است. دو روز پیش هم اینجا بودم؛ اما دست خالی برگشتم.»

وقتی کارها را به او بسپاری همه چیز حل می‌شود.

 

بسته پستی

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

  1. لیلون سلام
    این عنوان پستو دیده بودم و گفته بودم هر جور شده باید بیام بخونمش
    و امروز خوندمش
    عالی بود
    تو بی نظیری دختر
    سر کیف میام با نوشته هات
    انقدر که جزئیات رو قشنگ میاری تو کارت
    آروم و خوش خرام
    چقدر داستانهای شبیهی داریم
    ناراحت شدم
    رفتم به گذشته و …
    شجاعت منم خیلیا جابحا کردن و استرسهای امروزم دستخوش همون جابجاییهاست 🙁
    البته که باید تلاش کنیم شجاع باشیم و برای هر چیزی بی قرار نشیم
    خیلی کار خوبی کردی نوشتی
    این یکی از پستهای محبوب تو پیش منه.
    قلمت سبز عزیزم

    1. شفاف نوشتن خیلی خوبه. آدم حالش خوب میشه. اما گاهی نمیشه. امروز از اون روزاز بود که جسارتم رو گم کرده بودم و حتی تو خلوتم هم نمیتونستم شفاف بنویسم و دلم میخواست بنویسم و نمی تونستم.
      اینکه داستانهامون شبیه همه باعث شده به هم نزدیک باشیم و من از مصاحبت با تو لذت ببرم.

  2. چقدر قشنگ بود تک‌تک داستانایی که تعریف کردی. بغضی شدم با همشون. با دومی اشکی. همیشه فکر می‌کردم این خاطرات تلخ برای من بوده یا حداقل فقط من یادمه یا منم که هنوز بعد این همه سال بهشون فکر میکنم. مرسی که ازشون نوشتی تا احساس تنهایی نکنم.

  3. با خوندن خاطراتت با اینکه قبلن برام تعریف کرده بودی بیشتر دلم برات سوخت. لحظات وترس‌های سختی رو تجربه کردی. مهمون خونمون که شدی حالم خیلی خوب شد. دلم میخواست زمان توقف می‌کرد و بیشتر هم صحبتت می‌شدم. مریم هم با من هم عقیده‌است و معتقده هم صحبتی با تو آرامش رو به آدم هدیه میده. برای من که مثل یه فرشته نازنینی لیلای عزیزم. خوشحالم که پستی‌ات رو دریافت کردی.

    1. برای منم واقعن بودن با تو خیلی لذت بخشه. تو و خواهرت یه فروتنی و تواضعی دارین که تو این دوره زمونه یه در نایابه . تو دوره زمونه ای که همه میخوان خودشون رو چیزی نشون بدن که نیستن شما ذاتن گوهرید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.