پریسا دوست دوران ابتداییام بود. دختری سفید که روی صورتش پر بود از کک و مک و رنگ موهایش زرد هویجی بود. لاغر و ریقو و خیلی بلند بود. دوستی جز من نداشت. من دوستش داشتم چون دلم برایش میسوخت و مثل صبا فکر میکردم مادر کل موجودات جهان هستم. در سفری که به رشت داشتیم، اتفاقی دیدمش.
وقتی باهم از مسیر مدرسه تا خانهی آنها میرفتیم، برایم قصههای جورواجور از خانوادهاش تعریف میکرد. چقدر برایش غصه خوردم. از مرگ ناگهانی پدرش، از ازدواج عنقریب مادرش و معتاد شدن برادرش و سپرده شدن خودش به خانواده عمویش برایم گفته بود. همهی آن قصهها باعث شده بود که همیشه با او باشم و نخواهم تنها بماند. هیچ وقت مرا به خانهشان دعوت نکرده بود. میگفت شوهر مادرم دوست ندارد کسی را به خانهشان ببرم. یک روز هم از من خداحافظی کرد و گفت که باید به خانهی عمویش برود. آن روز او را در آغوش کشیدم و اشک ریختم. دوستیمان به اتمام رسیده بود. بعد از آن دیگر ندیدمش.
چه شبها که تا صبح برایش گریه کرده بودم. وقتی بعد از آن سالها دوباره، دیدمش قد بلند و توپر، خوشگل و تر گل ورگل شده بود. آنقدر زیبا شده بود که نمیتوانستم چشم از او بردارم. با پسری بود که گفت نامزدم است. از حال و احوال برادرش پرسیدم. گفت: «برادر؟ برادر ندارم.»
گفتم: «میگفتی معتاد شده.»
زد زیر خنده و گفت: «تو قصههای من رو باور کرده بودی؟ من عاشق قصه گفتن بودم.»
گفتم: «یعنی قصه مرگ فجیع پدرت هم دروغ بود؟»
گفت: «وای چه حرفیه که میزنی. خدا نکنه پدرم یک مو از سرش کم شده باشه. زبونت رو گاز بگیر. بابا اینجا زمین داره.»
گفتم: «خدا رو شکر که پدرت سلامته. ولی دختر قصههای امروزت راسته یا قصههای دیروزت؟»
خندید و گفت: «چه فرقی میکنه. تو قصهایی رو باور کن که بیشتر دوست داری.»
دیدارمان کوتاه بود. شمارهاش را گرفتم که باز با او قرار بگذارم. تلفنم گم شد و شمارهاش برای همیشه از دست رفت. دیگر پریسا را ندیدم؛ اما آن روز قصهی دیروزش را باور کردم. چون قصهی دیروزش واقعیتر بود. محال بود کودکی در آن سن و سال بتواند آن همه تخیل کند.
دروغ گویی برای جلب توجه
چند سال بعد وقتی مادر شدم و کودکم آرام آرام بزرگ شد و به مدرسه رفت یک بار به من گفت: «میشه به همه بگم برادر بزرگ دارم که تو خارج داره درس میخونه؟»
گفتم: «و بعدش هزارتا دروغ دیگه. که چی بشه؟»
گفت: «میدونی اینجوری بهت بیشتر توجه میکنن. وقتی کلی قصه داشته باشی. میخوام قصههای داداشم رو برای بچهها بگم.»
نگاهش کردم و گفتم: «اگه بچهها بفهمن که دروغ میگی. دیگه باهات دوستی نمیکنن. بیخیال این قصهها بشو. قصههای واقعی بگو.»
دخترم کمی به حرفهای من فکر کرد و قبول کرد که از فکر برادر بزرگ بیرون بیاید.
دوباره یاد پریسا افتادم. احتمالن پریسا هم در آن سن و سال فکر کرده بود که با دروغ گفتن میتواند، توجه دیگران را جلب کند. برای همین آن دروغها را گفته بود و در بزرگسالی که آن همه زیبا شده بود. دیگر نیازی به دروغهای کودکی نداشت.
دروغگویی ناشی از کمبود عزت نفس
اما این دروغهای کودکی در برخی از افراد تا بزرگسالی ادامه دارد. دروغهایی که دیگر برای جلب توجه نیست و میتواند نشانههایی از کمبود اعتماد به نفس و عزت نفس در شخص باشد.
چند سال پیش وقتی وارد دانشگاه شده بودم، از اسم محلهمان خوشم نمیآمد. وقتی به بچهها گفتم که تهرانی هستم. یکی از آنها که اهل آجودانیهی تهران بود،گفتند: «کجای تهران؟»
محل کار پدرم همنام یکی از محلههای بالای تهران بود. من برای اینکه نام محلهی خودمان را نبرم، محل کار پدرم را گفتم و بعد دوستم مرتب سوال میپرسید که فلان کافه و رستوران را رفتهای و من که نرفته بودم. دیگر مانده بودم چه بگویم و به او گفتم: «من زیاد اهل بیرون آمدن از خانه نیستم.»
به قدری از دروغی که گفته بودم ناراحت بودم که بعد از چند روز یک دروغ دیگر گفتم و به همان محلهای برگشتم که قبلن از گفتنش ابا داشتم. احتمالن آن همکلاسی متوجه دروغم شده بود که با نیشخند نگاهم کرد و بعد ترجیح داد که دیگر با من دوست نباشد.
دروغ گویی برای پیدا کردن جایگاه بهتر
یکی از آشنایانم عادت داشت مرتب دروغ بگوید. در مورد مدرک تحصیلیاش، در مورد درآمد و مایملک والدینش و هزاران دروغ کوچک و بزرگ دیگر که به دلایل مختلف گفته بود. در دانشگاه هم دست از این دروغپردازیها برنداشت؛ اما اصلن فکر نمیکرد که پسری هم برای بدست آوردن قلب او به همین دروغها متوسل شود. دروغهای آن دو باعث وصلتشان شد؛ اما چند سال بعد که دروغها یکی یکی فاش شد، زندگیشان از هم پاشید.
در پایان
اما دروغگویی برای هر دلیلی که باشد، باعث روسیاهی است و اعتماد را از بین میبرد و مضرات فراوانی دارد.
در قرآن و هم چنین احادیثی که از بزرگان دین به دست ما رسیده است دروغ به شدت مذمت شده است.
7 پاسخ
لیلا خیلی خوشم اومد که اول از خاطرهگویی شروع کردی و بعد بحث رو بردی سمت عزت نفس و دروغ. دوستش داشتم.و یه چیزی. دوستی که توی گفتوگوهاش اون امنیت و صمیمیت رو ایجاد نکنه که تو راحت آدرس خونهتونو بگی دوست نیست و همون بهتر که دیگه باهات حرف نزده.
واقعن هم همینطوره. راستی یه چیزی سال چهارم همون دوست از اجودانیه می اومد خونه ما تا توی پروژه کمکش کنم
چه خوب:)
لیلا من با دروغگویی یه بچه دو سالهونیمه چه کنم؟!
برادرش دروغ نمیگه. مادرش دروغ نمیگه. پدرش دروغ نمیگه. ولی این بلده و میگه. تابلو هم دروغ میگهها.
ولی بعضی دروغها به فامیل واقعا لازمه تا دست از سرت بردارن… مثلا سر همین تموم کردن دانشگاه من مجبور شدم از یه سالی بگم اره تموم کردم با اینکه تموم نشده بود و بگم که اوهوم شغل هم بهم پیشنهاد شده ولی راهش دوره و نمیخوام برم در صورتیکه حقوقش کم بوده و نخواستم که برم.
لیلا من واقعا دروغ نمیگم ولی اگه جایی ببینم که پرسشها داره فضولانه میشه تزجیحم به نگفتن حقیقته.
میفهمم چی میگی. به نظرم ادمها باید دست از کنجکاوی بردارن تا زمینه دروغگویی هم ایجاد نشه. مثلن من هیچ وقت دخترم رو وقتی رازی تو چشماش داره تحت فشار قرار نمیدم و خودش میاد رازش رو میگه.
اشکالی نداره شاید میترسه که تنبیهش کنی. ببین این ترس رو داره باهاش حرف بزن ببین برای چی دروغ میگه. علت رو پیدا کنی و برطرفش کنی، دروغگوییش درست میشه.
واقعن خیییلی بده
از این که یک دروغ پشتش هزاران دروغ دیگه داره هم متنفرم
دقیقن همینجوره. اما ما گاهی ناخواسته دروغ میگیم و میگیم این که خیلی کوچیکه به جایی بر نمیخوره و باید بازم دروغ بگیم که اونو ماست مالی کنیم