صدای زنگ تلفن میآید. دینگ دینگ دینگ دینگ
صدای زنگ تلفن سالها پیش متفاوت بود. همان روزهایی که تازه پایش به خانهمان باز شده بود، ذوق آن را داشتیم که صدایش را تغییر دهیم. پدر یک تلفن دسته دوم سیاه آلمانی خریده بود که میتوانستیم شمارهها را به حافظهاش بسپاریم و آهنگش را به دلخواه عوض کنیم. هر شمارهای آهنگ مخصوصی داشت؛ اما راستش را بخواهید من همان تلفن سبز رنگی را دوست داشتم که موقع شمارهگیری انگشتم در دایرههای توخالی شمارهها گیر میکرد. همانی که مرا مجبور میکرد که همه شمارهها را حفظ کنم.
با همان آهنگ دیررررررررررررینگ
دیرررررررررررررررررینگ قدیمی
تازه تلفن را وصل کرده بودیم. چند ساعت هم از وصل کردن تلفن نگذشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
دیررررررررررررررررررینگ
دیرررررررررررررررررینگ
روز اول تلفندار شدنمان بود. پدر تلفن سبزی را از کارگاهش به خانه آورده بود و آن را به سیمهای تلفن وصل کرده بود.
ما اصلن به تلفن احتیاجی نداشتیم. پدر تلفن را دوست نداشت؛ اما یک عصر مادر بیمار شد. ساعت چهار عصر بود که پدر مادرم را به بیمارستان برد. من و خواهرم در خانه تنها بودیم. به عنوان خواهر بزرگتر باید دلنگرانیهایم را پنهان میکردم تا خواهر کوچکترم نترسد؛ اما به محض به خواب رفتن او شب طولانی من شروع شد. شبی که صبح نمیشد. ده سال بیشتر نداشتم. هزار فکر و خیال به سرم زده بود. فکر و خیالی که تمامی نداشت. تا صبح روز بعد چشم روی هم نگذاشته بودم و منتظر برگشتنشان بودم. آن روز تلفن نداشتیم. پدر نمیتوانست خبری بدهد. صبح روز بعد پدر بدون مادر آمد. مادر را بستری کرده بودند. به قدری گریه کرده بودم که پدر دلش به حالم سوخت. بعد از خوب شدن مادر بود که تلفندار شدیم.
دیررررررررررررررررررینگ
دیرررررررررررررررررینگ
من در خانه تنها بودم. ترس برم داشته بود. چه کسی میتوانست باشد؟ شماره ما را چه کسی دارد؟ مگر همین چند ساعت پیش نبود که تلفندار شده بودیم؟ با ترس به سمت تلفن رفتم. صدایی خشدار و بم از پشت تلفن پدرم را میخواست. از ترس گوشی تلفن را گذاشتم. تلفن دوباره زنگ خورد.
دیررررررررررررررررررررینگ دیرررررررررررررررررررینگ
میترسیدم به سمت تلفن بروم و دوباره همان صدای غریبه خشدار را بشنوم؛ اما تلفن ول کن نبود. سمج بود. مرتب صدایش بلند میشد.
دیرررررررررینگ دیرررررررررررررررررررینگ
من گوشهایم را گرفته بودم که صدایش را نشنوم. پدر و مادرم از راه رسیدند. به سمت تلفن رفتند.
صدای خندهشان در فضای خانه پر شد. مادر به من گفت: «از صمد آقا ترسیده بودی؟»
صمد آقا چرا شماره ما را داشت؟ هر وقت پدر ما را مجبور میکرد که برای دیدن خالهاش به روستای کن برویم، من دعا دعا میکردم که صمدآقا را نبینم. از بچگی از پیرمردهایی که صدای خشنی داشتند و بیجهت میخواستند با لبخندشان آن دندانهای ترسناکشان را به من نشان بدهند، میترسیدم. حالا صمدآقا شوهر خاله پدرم، اولین کسی بود که به ما زنگ میزد.
مادر تعریف کرد که وقتی خط تلفن خریدند شماره را به همه فامیل دادهاند. فکر کردم من هم باید شماره را به دوستانم بدهم تا درس و مشقمان را از هم بپرسیم. از مدرسه که میآمدم نزدیک تلفن مینشستم که اگر دوستم زنگ زد، اول خودم گوشی را بردارم.
تلفن سیاه که آمد پدر تلفن سبز را به کارگاهش برد. تلفن سیاه فقط میتوانست شانزده شماره را در دلش ذخیره کند. شمارههای مهم را به او سپردیم. حالا که به آن روزها فکر میکنم اصلن یادم نمیآید که شمارههای مهم آن روزها، چه شمارههایی بودند.
صدای تلفن بلند میشود.
دینگ دینگ دینگ دینگ
دوباره پرتاب میشوم به گذشته.
اصلن همان آهنگ مگر چه ایرادی داشت که این تلفنهای تازه به دوران رسیده آن را به فراموشی سپردند و آهنگهای جدیدی را رونمایی کردند. وقتی تازه تلفن همراه خریده بودم، آهنگ گل ارکیده را روی آن گذاشته بودم. خیلی دوستش داشتم. بعدها یک آهنگ جدید پیدا کردم. صدای یک سوت بود. دایی آن روزها تازه ازدواج کرده بود. من دانشجو بودم. دانشجوی سال سوم نرمافزار. آهنگش را عوض کرده بودم. به نظرم صدای آن سوت خیلی با کلاس بود. آن آهنگ را روی گوشیام گذاشتم. آذر زنگ زده بود. آذر دانشجوی مکانیک بود. سال اولی بود. یک واحد برنامه نویسی داشت که قرار بود به او کمک کنم که آن واحد را پاس کند. اینکه اصلن چطور با هم دوست شدیم یادم نمیآید اما دوستیمان اصلن از این دوستیهای معمولی نبود. یک روز بهاری آمده بود با یک بغل خاطره خوش و بهار به انتها نرسیده تمام شده بود. عمرش کوتاه بود. بدون اینکه قهری در کار باشد. همان طور که بیخبر شروع شده بود، بیخبر هم پایان یافت.
زنگ زده بود که مطمئن شود که کتاب را به دستش میرسانم. زنگ تلفن که بلند شد، دایی کوچکم غیرتی شد. اصلن خوشش میآمد الکی غیرتی شود. به ما اجازه نمیداد کنار پنجره برویم. خانه مادربزرگ کوچک بود و با آن همه جمعیت پنجره تنها فضای نفس کشیدن بود؛ اما دایی پنجره را هم دوست نداشت. هرچه از دهنش در میآمد، نثارمان کرد. دلش از کجا پر بود نمیدانم. خواهرم آن روز سپر بلا شد و با دایی مرافعه کرد. آن روز دایی که فقط پنج سال از من بزرگتر بود دلم را شکست. اشک مادرم جاری شد. دایی میگفت این آهنگ را دخترهای هرجایی روی گوشیشان میگذارند. من با دخترهای هرجایی رابطهای نداشتم. از کجا باید میدانستم که این آهنگ را چه کسی روی گوشیاش میگذارد و اصلن دایی از کجا میدانست. نکند با دخترهای هرجایی رابطه داشت؟
آن روزها من اولین دختری بودم که در خاندانمان وارد دانشگاه شده بودم. همه حواسها به من بود. هرچند وقت یکبار یکی میآمد و نصیحت بارانم میکرد که حواسم به رفتارم باشد که آبروی خاندان بزرگمان را نریزم؛ اما از همان روزی که در دانشگاه قبول شده بودم و راهی شهری دور، شده بودم متهم و آنها به دنبال دلیلی بودند تا حکم اعدامم را صادر کنند. زنگ تلفن بهانه خوبی بود.
خیلی طول کشید تا آن روزها را فراموش کنم. بعدها آهنگ تلفن شد همان دینگ دینگ دینگ
صدای تلفن بلند میشود.
دیررررررررررررررررینگ دیرررررررررررررررررینگ دیرررررررررررررررررررینگ
صدای زنگ تلفن مدام در فضای خوابگاه میپیچد و من به انتظار مینشینم که صدای آشنایی را بشنوم؛ اما معمولن با من کاری ندارند.
ساعتها پشت اتاق تلفن منتظر میایستم تا نوبتم بشود. کارت را که داخل تلفن کارتی میکنم و شماره خانهمان را میگیرم کسی گوشی را برنمیدارد. شماره خانه مادربزرگ را میگیرم. مادرم اگر خانه نباشد حتم دارم که آنجاست. زنگ میزنم که از مادر برای بیرون رفتن با دوستانم اجازه بگیرم. میترسم با دوستانم بیرون بروم و او به خوابگاه زنگ بزند و نگران من بشود.
بعد از چندین بار بوق اشغال خوردن بالاخره آزاد میشود و صدای بچهای از پشت تلفن بلند میشود. صدایش آشناست. پسر دایی بزرگه است. از او سراغ مادرم را میگیرم. با همان سن کمش میداند که نباید خبر بد بدهد.
میگوید نگران نباش اینجا همه جمع شدهاند. سرشان شلوغ است. پس چرا دل نگران میشوم. پس چرا ترس برم میدارد. بیخیال بیرون رفتن با دوستانم میشوم. از همان جا بیآنکه به خوابگاه برگردم راهی پایانه اتوبوس رانی میشوم و به تهران میروم.
همان دایی که از همه بیشتر دوستش داشتم و وقت برگشتنش از سفر با همه بچهها بازی میکرد، سنگ کوب کرده است.
دیرررررررررررررررررررینگ دیررررررررررررررررررررررررینگ
نزدیک تلفن خوابگاه هستم. خودم جواب میدهم. یکی از دوستان دبیرستانیام که رابطهای با هم نداشتیم پشت خط است. به مشکلی برخوردهاست. در به در دنبال پول است. شماره خوابگاه را از مادرم گرفته است. من دانشجو هستم. برای اینکه به پدر فشار نیاید کار دانشجویی میکنم؛ اما به اندازهای که آن دوست میخواهد، پول در بساطم نیست. عذرخواهی میکنم و دیگر او با من تماس نمیگیرد.
دیرررررررررررررررررررینگ دیررررررررررررررررررررررررینگ
اتاقمان نزدیک تلفن خوابگاه است. اگر در اتاق باشیم، صدای مکالمات همه را میشنویم. دختری را صدا میکنند تا پای تلفن بیاید. پرنیان پرنیان پرنیان. این اسم را دوست دارم. بیرون میروم تا پرنیان را ببینم. پرنیان زیباترین دختری است که دیدهام.
زن دایی کوچیکه باردار است. به او میگویم اگر دختر بود اسمش را بگذار پرنیان. از این اسم خوشش میآید. اسم دخترش میشود پرنیان.
این روزها اما روزهای دیگریست. از روز تولد دو سال پیشم که خبر فوت دایی بزرگه را شنیدم. با تلفن قهر کردهام.
بیشتر روزها سیم تلفن را از برق میکشم. دیگر صدایش را دوست ندارم.
این تلفن همراه که آمد دیگر احتیاجی به تلفنهای قدیمی نبود؛ اما تلفن همراه هم بیصدا است که تمرکزم را موقع نوشتن برهم نریزد. اگر تلفن دستم باشد و شمارهایی را ببینم فکر میکنم که جواب بدهم یا ندهم. حوصله خیلی از آدمها را ندارم. خیلی از آدمها فکر میکنند تلفن وسیلهای است برای رساندن خبرهای بد. خیلیها با تلفن درد و دل میکنند. از درد و دل کردن با تلفن همراه بیزارم. دل به دلش که بدهی میبینی چند ساعت از روز گذشته است و هیچ کاری نکردهای.
مادر میگوید چرا به این و آن زنگ نمیزنی. میگویم زنگ میزنم. فرصت کنم زنگ میزنم و بعد انگار که هیچ وقت فرصت نمیکنم.
توی میهمانی دومین سالگرد فوت دایی بزرگه دخترها را میبینم که همه رنگ و وارنگ لباس پوشیدهاند. برای اینکه آبروی خاندان را نبرم، از کمد لباس یکی از آن لباسهای تیره و بلند را برمیدارم که به چشم نیایم. تا آنجا که میتوانم در مراسم کمک میکنم. پیش هیچ کسی بیشتر از چند دقیقه نمینشینم. فقط در حد سلام و احوالپرسی کنارشان میمانم که از حرفهای خاله زنکی مفسدهای پیش نیاید. دخترهای این روزها مثل آن روزهای ما نیستند. زمانه عوض شده است. این را میدانم. دخترها از کوچک و بزرگ هر کدام تلفن همراهی دارند که میتواند ساعتها سرگرمشان کند.
همه تلفن به دست هستند و تلفن من بیصدا در کیفم مانده است.
صدای تلفن بلند میشود.
دینگ دینگ دینگ دینگ
ول کن نیست. امروز که به خاطر تماس مهمی تلفن وصل است، مدام زنگ میخورد.
به سمت تلفن میروم.
- سلام میشه به اتاق ۶۶ وصل کنید؟
+ کجا رو گرفتین خانم؟
- دادگاه رو دیگه. مگه اونجا دادگاه نیست؟
+ نه فکر کنم یکی از شماره ها رو اشتباه گرفتین.
- آهان باشه. ممنون
تا پشت میز میآیم دوباره
صدای زنگ تلفن بلند میشود.
دینگ دینگ دینگ
گوشی را بر میدارم.
- سلام خانم محسنزاده
+ عزیزم کجا رو گرفتی؟
- مدرسه رو دیگه.
+ اینجا مدرسه نیست.
- آهان. باشه.
این چرخه هزار بار تکرار میشود و آن کسی که به انتظارش نشستهام زنگ نمیزند.
صدای زنگ تلفن بلند میشود.
دینگ دینگ دینگ
به ساعت نگاه میکنم وقت رفتن است. دیگر برای نوشتن تلفن نوشتهها وقتی ندارم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
6 پاسخ
چه متن قشنگی بود. کیف کردم از خوندنش. عالی بود.
اونجا که شما هم به تقلید از پدرومادرتون شمارتون رو دادید به دوستاتون تا زنگ بزنن، خیلی خندیدم. 😂
چند روز پیش پسرم تو تلویزیون، همین مدل تلفنی که عکسش رو گذاشتی دیده بود و با تعجب گفت: «ماماااااان چقــــــــدر گوشیـــــــــشون بززززززرگه.» 😂
سن و سالم کم بود دیگه چند روز پیشم دخترم شماره من رو به یکی از دوستاش داده بود انقدر زنگ زد و منم جواب ندادم که دیگه بیخیال شد
به به
عالی بود عالی
کیف کردم لیلون
چقدر روان
چه موضوعات جالب و جذابی
چقدر شیرین و زیبا روایت کردی
روح دایی جان شاد عزیزم
خیلی برام لذت بخش بود این نوشته
ممنون که نوشتیش
خوشحالم که دوست داشتیش. یکی از تمرینهای کارگاه نوشتن بود که خاطراتمون راجع به موضوع خاصی رو بنویسیم. یکم خود افشایی داشت که سخت بود و چند روز طول کشید نوشتنش. دیروز که داشتم بخشهای پایانیش رو مینوشتم واقعن تلفن اسیرم کرد و همش مجبور بودم بلند شوم و جواب بدم.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
عالی بود لیلا جان. تبریک میگم قلمت داره شکوفه میده. کلی از خاطرات تلفنیم زنده شد.
چه خوب منتظرم بنویسش تا بخونمش