در کتاب باشگاه پنج صبحی ها از رابین شارما دو جمله خواندم و یاد دایی جان افتادم.
جمله هایی که خواندم تاثیر زیادی روی رفتارهای روزانه من داشت. هربار که مطلبی را می نویسم یا می خوان به این فکر می کنم که آیا این زندگی همیشگی است. چرا گاهی چنان در بودن غرق می شویم که عدم را فراموش می کنیم؟
چرا مرگ یادمان می رود و فکر می کنیم فناناپذیر هستیم. چرا بلد نیستیم از لحظه هایمان استفاده کنیم؟
و این دو جمله تاثیر گذار که مرا به یاد دایی جان انداخت عبارت بودند از:
اغلب مردم طوری زندگی می کنند که انگار مقدر است عمری پایان ناپذیر داشته باشند، هرگز به ذهنشان نمی رسد که روزی عمرشان تمام می شود. هرگز به این فکر نمی کنند که چند سال از زندگی شان گذشته است. طوری با زمان برخورد می کنند که انگار کیفیتی همیشگیست. در حالی که هر روز می تواند پایان عمرشان باشد.
برگرفته از گفته های سنکا(فیلسوف)
تراژدی بزرگ در باره ما انسان ها این است که زندگی را به تعویق می اندازیم. ما در رویای یک باغ پر از گل به سر می بریم، اما به رزهایی که پشت پنجره اتاقمان باز شده اند، توجهی نداریم.
دیل کارنگی
دایی جان که بود؟
بیست اردیبهشت ۱۴۰۰ بود که برای همیشه از میانمان رفت. تاریخ تولدها را سعی می کنم به خاطر بسپارم اما تاریخ رفتن ها را نه. اما دایی جان درست روز تولدم از دنیا رفت پس برای همیشه آن را به یاد می سپارم.
دایی جان از آن آدم هایی بود که زندگیش همیشه از کیفیت برخوردار بود. چه آن روزها که جوان بود و از ثروت بهره کمی داشت اما تنش سلامت بود. و چه روزهایی که ثروتمند اما در بستر بیماری بود. هیچ وقت شادی اش را به تعویق نمی انداخت. مهربانی با دیگران در الویت برنامه هایش بود. کودک که بودیم هربار که به دیدنمان میآمد برایمان هدیه ای می آورد. هنوز هم آن مداد شمعی ها، ساعت و کیفی که برایم آورده بود بهترین هدیه های زندگی ام به شمار می روند. دایی جان سفر زیاد می رفت. هر بار که سفر می رفت سوغاتی هرچند کوچک برایمان می آورد و هربار که به خانه شان می رفتیم آنقدر نشاط داشت که تمام غم هایمان یادمان می رفت. همیشه ظرفی را پیدا می کرد و روی آن ضرب می گرفت و بچه های کوچک را با رقصیدن سر شوق می آورد. خانه دایی جان برای بچه ها دقیقا شهربازی بود که دایی خودش مسئول آن بود. دایی مذهبی هم بود. روز تولد امام عصر که می شد جشنی در کوچه شان به پا می کرد. کوچه را فرش می کرد و بچه های کوچک قرآن می خواندند و مولودی خوانده می شد. آخر سر هم برگه هایی را میان همه پخش می کرد و به قید قرعه به همه اهل محل کادو می داد. قرعه بود اما هیچ کسی بدون کادو از آن خانه بیرون نمی رفت. دایی جان ما پنج شنبه ها هم مراسم قرآن خوانی را برگزار می کرد. سه شنبه ها راهی مسجد جمکران می شد و هر بار هم یک مسافر که دلش می خواست به جمع کران برود ولی امکانش را نداشت را با خودش همراه می کرد.
دایی اهل ورزش هم بود. جمعه ها بساط کوه و کله پاچه اش به راه بود. و دو روز در هفته هم با دوستان و اشنایان به فوتبال و شنا می گذراند. دایی زندگی کرد. تمام لحظات زندگیش را با لذت زندگی کرد. این اواخر که بیمار شده بود، دردش را پنهان می کرد. در عوض قلبش، نگاهش را که پر از مهر بود، نثارمان می کرد. مهر او در وجود تمام کسانی که می شناختند ماندگار شد اما باید می نوشتم تا برای آنها که نمی شناختندش هم ماندگار شود. دایی جان از آن با ایمان های واقعی بود. همه چیزش بجا بود. دلی را نمی شکست و همیشه به فکر رساندن دل ها به یکدیگر بود.
اندوه این روزهای من فقط و فقط ندیدن مردیست که یکپارچه مهر بود و عشق. اندوهم را پنهان می کنم تا دردی بر دردهای دیگران نشوم. اما در تنهایی و در خلوت پر از حسرت می شوم. حسرت ندیدنش. حسرت نبودنش. حسرت لبخندی که دیگر نیست.
کاش همه ما می دانستیم که این زندگی ابدی نیست. با اینکه می دانیم اما یادمان می رود. عمرمان را به بطالت می گذارنیم. بعضی از ما آنقدر در طول عمر خود بیهوده زندگی می کنیم که وقتی می رویم هیچ کسی بر سر مزارمان اشک نمی ریزد اگر هم اشک بریزد چند روز بعد یادش می رود. اما آنهایی که پر از شور و نشاط و زندگی هستند، آنهایی که عشق را نثار عالم می کنند وآنهایی که شاهکار زندگی خودشان هستند برای همیشه در قلب ها می مانند.
دایی جان زندگی را زندگی کرد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده