قطار آرزوهایش هیچ وقت به مقصد نمیرسد. مسافرین در همان ابتدای راه یکی یکی پیاده میشوند. ترس عبور از مسیرهای سنگلاخ کوهستانی آنها را از ادامه راه منصرف میکند. با اینحال او هنوز امید دارد که با آخرین توان و قطره سوخت آن تعداد اندک را به مقصد برساند.
تلفن زنگ میخورد. یکی از مأمورین آرزو کش تماس گرفته است. بر سرش داد میزند. او را متهم میکند به فرار از واقعیات زندگی. صدای فریادهایش به قدری بلند است که زن، آن طرفتر همه چیز را میشنود. مرد آن را انکار میکند. نمیخواهد به ترسش از مامور آرزوکش اعتراف کند. نمیخواهد بگوید که باز واقعیتها مثل پتکی برسرش آوار شدهاند؛ اما چهرهاش همه چیز را فریاد میزند. رمقی که ندارد مثل تابلویی همه چیز را به زن نشان میدهد. مرد در ایستگاه توقف میکند. دو مسافر دیگر پیاده میشوند و میروند. قطار خراب شده است. نیاز به تعمیر دارد. زن باید مرد را کمک کند که قطار را هرچه زودتر تعمیر کنند؛ اما زن عصبانی است. عصبانی است از این توقف نابه هنگام. از این سوز سرمایی که میآید. از این شب طولانی.
مرد به پایگاه احضار شده است. مرد به تنهایی میرود. وقتی برمیگردد حالش خوش نیست. دوباره تلفن زنگ میخورد. مامور ارشد است. از اینکه قطار خراب شده است، خوشحال است. یک قطار از کلمات سمی را ردیف میکند و از او میخواهد که قطار که درست شد آنها را به مقصد برساند. مرد دیگر نا ندارد. به جای تعمیر قطار پاکت سیگارش را برمیدارد و میرود سراغ گوشیاش. مرد با زن حرف نمیزند. مرد طلسم شده است. مامور ارشد کارش را خوب بلد است.
نویسنده: لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
سلام لیلون گلی
خوبی عزیزم
اول صبحی ناشتا اومدم ببینم در چه حالی.
داستان قشنگی بود و یه جورایی داستان زندگی بود
روزای تلخ هر خونه ای که بعدش میتونه به شیرینی و لبخند ختم بشه.
امیدوارم پر از انرژی مثبت به جریان جاری نوشتن و انتشار برگردی
تأملاتت روی خودت، زندگی و تلاشهات برای زیبا کردنش برام الگو و تحسین بر انگیزه عزیزم❤️
ممنونم عزیزم این روزها به صورت مستمر می خونم و می نویسم اما فکر میکنم دیگه بعد از دو سال و اندی نوشتن باید کم کم فکری برای نوشته هام بکنم. برای همین دارم روی مطالب منسجم تری کار میکنم