درسهای مادربزرگ
مادربزرگمان ارادت خواستی به جنس مذکر داشتند و دارند. از کودکی به ما میگفتند که وقتی مردلـَر آمدند، -مردلـَر در واقع واژهای است مادربزرگمان به جمیع مردهای فامیل اطلاق میکردند.- ما به احترامشان بلند شویم و فوری جلوی رویشان چای داغ قند پهلو بگذاریم. این تبعیض نژادی برای ما دختران خوشایند نبود و ما که از این افکار مردسالارانه مادربزرگ بدمان میآمد، خواه ناخواه با مادربزرگمان لج میشدیم. فکر کنم مادربزرگ میخواستند، درس دلبری را به ما دخترهای فامیل یاد بدهد که خدایی نکرده بی سر و همسر نمانیم. البته آن یکی مادربزرگمان هم از این قائده مستتثنا نبود و به نوههای مذکرش علاقه بیشتری نشان میداد؛ اما چون ما نوه اولشان بودیم، جایگاه خاص خودمان را داشتیم و هیچ جنس نری نمیتوانست جای ما را بگیرد؛ اما جد مادریمان، خیلی ما را تحویل نمیگرفت و هر بار که ما زنگ میزدیم تا حالشان را بپرسیم، نام تک تک نوههای زیر ده سالشان را با هزار قربان صدقه، پیشوند اسمشان میگفت و بعد آنکه میگذاشتیم حسابی خالی شوند، میگفتیم:«لیلا هستیم.»
ایشان هم بدون هیچ قربان صدقهای میگفتند: «لیلا سن سن؟»
و بعد از یک مکالمه طولانی ده ثانیهای بدون خداحافظی تلفن را قطع میکردند. آن روزها، خیلی از دست ایشان حرص میخوردیم تا اینکه در دوران دبیر ستان، چند شبانه روز مهمانشان شدیم و دیدیدم مادربزگمان دوست داشتنیترین فرد عالم هستند و دیگر هیچ نوع تبعیض نژادی نتوانست آن خاطرات شیرین را از دلمان بیرون کند. مادربزرگمان صبح زود، موقع اذان صبح ما را بیدار میکردند. بعد نماز ما را با خودشان به پیاده روی میبردند.بعد پیاده روی هم با یک صبحانه کامل از ما پذیرایی میکردند و بعد ما را به حال خودمان میگذاشتند تا موقع ناهار که اگر دلمان خواست بخوابیم یا درسمان را بخوانیم. بعد ناهار هم برنامه میهمانی برای ما میچیدند که خدایی نکرده دلتنگ خانه و کاشانهمان نشویم و ما را با خودش به خانه فامیل و آشنا میبرد و اصلاً حواسشان نبود که ما به خاطر درسهایمان بی خیال سفر رفتن با مادر و پدرمان شدهایم و خانه ایشان ماندهایم.
احتمالاً برای مادر بزرگ، من یا پسرخالهام با هم فرقی نداشتیم تنها بر اساس باورهای قدیمی فکر میکرد که باید به دخترانش یاد بدهند که به مردها احترام بیشتری بگذارند.
احترام و عشقی که مادربزرگ با تمام وجودشان به پدربزرگم داشتند، نسل به نسل به همه ما منتقل شد و در خون همه ما جاری شد. شاید آن روزها از دست مادر بزرگ ناراحت میشدیم؛ اما حالا که با تمام وجود حضور عشق را در خانه احساس میکنیم، عشق و احترام را با هم میآمیزیم و از تک تک فداکاریهای عاشقانهمان لذت میبریم و یاد حرفهای مادربزرگ میافتیم و به دخترانمان یاد میدهیم که عاشق مردانشان باشند و هیچ وقت هیچ کاری را با منت گذاشتن انجام ندهند و همچنین به پسرانمان یاد میدهیم که به همسرشان با تمام وجود محبت کنند و نیازهای آنها را به نیازهای خودشان ارجح بدانند. چیزی که ما سالها بعد وقتی نوههای پسری، عروس اختیار کردند و محبت مادربزرگ به عروسها را دیدیم متوجه شدیم که برای مادربزرگ جنس مرد و زن معنی ندارد که تنها چیزی که برای او مفهوم دارد، احترامی است که هر دو طرف باید به یکدیگر بگذارند.
دنیای مادربزرگ ساده و کودکانه بود. با زبان خودش میخواست مفاهیم عشق را به ما یاد بدهد. فقط ما درک پایینی از حرفهای ایشان داشتیم. حالا که سالها از آن دوران میگذرد، هر حرفشان را که گاهاً به مذاقمان خوش نمیآید را به حساب همان سادگی و ادبیات خاص ایشان میگذاریم و سعی میکنیم که خودمان را جای او بگذاریم و از منظر او به وقایع نگاه کنیم. با نگاه تازه زندگی شیرینتر و جذابتر است.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
ای واااای لیلااااا ( ایموجی خنده هکراب ا اشک چشم )
لیلا سن سن … یعنی دقیقن با اون تصویری که کشیدی صدای مادر بزرگتو شنیدم.
نمیری دختر
مرد لر . مامان بزرگت احتمالن نویسنده بزرگی میشد فقط دل به کار نداده عزیزم
خیلی روون و قشنگ مینویسی لیلون
برکانااااا سنه
آفرین به مامان بزرگت
دقیقن این خیلی خوبه که هر دو طرف بهم احترام بذارن
و اصلن زندگی قشنگیش به همینه
اون یکی مادربزرگم هم قرار بوده بازیگر بشه.
قربونت برم عزیزم. تصورت دقیقه از اون لحظه گوشی رو گذاشتن و من این ور خط الو الو
لیلا سن سن؟ تاخ (صدای گذاشتن گوشی تلفن)😂😂😂
حالا چرا مردلر؟ فکر کنم مامانبزرگتم مثل من علاقهی وافری دارن به فارسی ترکی حرف زدن. سلامت باشن. کیشیلر که راحتتره ولی مردلَر خیلی ترکیب قشنگیه.
وای خدا مامانبزرگت چه مهربون بوده لیلا. عزیزم. قربون دل مهربونش. من که هیچ کدوم از مامانبزرگامو درست و حسابی ندیدیم.
بابا اون استکان چایی نبوده که استکان مهر و محبت بوده. استکان عشق بوده. زبون عشق مامانبزرگت چایی بوده.
لیلا سن سن؟ تاخ (صدای گذاشتن گوشی تلفن)😂😂😂 دقیقا همین بود.
نمیدونم والا دیروز به مامانم می گفتم میگفت مامان من اینجوری نمیگه میگه کیشی لر. اون زنمومه که اینجوری میگه. گفتم بخدا خودش بود. گفت حتما داشته ادای زنمو رو در می اورده. ببین جاری بازی انقدر تابلو داریم.
اره واقعا. مادربزرگم مهربون و بامزه است. خیلی بامزه. اما ابجیم خیلی از دستش حرص میخوره اخه پسرای فامیل رو خیلی دوست داره