تمرین درس نهم از سمپوزیوم نویسندگی نوشتن خرده خاطرات بود. با خواندن خرده خاطراتی از عمران صلاحی به این کار تشویق شدم.
خاطرات زیادی در ذهنم نقش بست و از میان ان خاطرات چندتایی که برایم جذاب تر بود را ثبت کردم که برای همیشه بماند.
مادری برای گربه
شب ها برای پیاده روی به خیابان ته کوچه مان البته شاید سر باشد، بستگی دارد که از کدام جهت نگاه کنی، می رفتیم. اصلاح می کنم شب ها برای پیاده روی به خیابانی که نمی دانم سر یا ته کوچه بود، می رفتیم. یک روز یک بچه گربه را دیدیم که بی قرار وسط خیابان مانده بود و جرات نداشت از جایش تکان بخورد. خواهرم که از همه حیوانات متنفر است. حتی بچه های کوچک را هم دوست ندارد، به یک باره به وسط خیابان پرید و ناجی گربه شد. گربه هم که انگار مادرش را پیدا کرده باشد دنبال او راه افتاد. برای یک لحظه کوتاه خواهرم میخواست ان بچه گربه را به خانه بیاورد و برایش مادری کند. اما خیلی زود یادش امد که تمیزی خانه اش بر علایق تازه اش ارجحیت دارد.
ترسی در جنگل
در کودکی به مسافرت دسته جمعی با خامواده خاله و عمویم رفته بودیم. چون جمعیتمان زیاد بود و نمی ترسیدیم، تصمیم گرفتیم یک شب در دل جنگل اتراق کنیم. آن شب خاطرات زیادی از شجاعت ها گفته شد. البته زنان مشغول پخت و پز و حرف های زنانه بودند. مردان بودند که از رشادت هایشان حرف می زدند و من هم با اشتیاق به حرف هایشان گوش جان می سپردم. مردها تصمیم گرفتند که به دل جنگل بروند که شجاعتشان را محک بزنند. من هم با آن ها همراه شدم. کمی که جلو رفتیم، حوصله ام سر رفت و جلوتر رفتم و از انها فاصله گرفتم. بعد طوری که انها نبینند برگشتم و چادر سیاه مادرم را بر سر کردم. دوباره طوری که انها نبینند دورشان زدم و از جلویشان در آمدم و مرتب چادر را بالا و پایین می کردم. مردان شجاع انقدر ترسیده بودند که همگی پا به فرار گذاشتند. نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند بلند خندیدم. آن شب بعد از توبیخ من تا پاسی از شب به این اتفاق خندیدند و ابته من بیشتر از همه در دلم خندیدم. دیگرجرات بلند خندیدن را نداشتم. هر کسی ادعا می کرد که نترسیده و از قبل با من همدست بوده و نقشه من را می دانسته و برای ترس بقیه چنین رفتاری را از خودش نشان داده است.
سر نترس
کوچک که بودم، سر نترسی داشتم. عادت داشتم از دیوار پشت بام، بالا بروم و روی لبه آن بنشینم و مناظر را نگاه کنم. هیچ وقتم کسی متوجه کارهای خطرناک من نبود. یک بار در جسارت و نترسی به مرحله ای رسیدم که روی خر پشته ساختمان سه طبقه مان رفتم، خواهر و پسرعمویم را هم با خودم همراه کردم و هرسه رو به کوچه نشستیم و پاهایمان را از خرپشته آویزان کردیم و برای خودمان شعر می خواندیم. تصور بکنید سه کودک با سن های کم ۸، ۶ و ۴ ساله از ان بالا اویزان بشوند و برای خودشان شعر بخوانند. بالاخره یکی از همسایه ها ما را دید و همان روز، مورد توبیخ قرار گرفتم. تازه فهمیده بودم که چه کار وحشتناکی انجام داده ام. ممکن بود قاتل جان دو کودک بینوا شوم. ان اولین و آخرین لذت دسته جمعیمان بود. بعد ان دیگر حق رفتن به پشت بام خانه را نداشتم.
تولدی با لنگه های دمپایی
کودکی من خیلی ساده و بی تجمل گذشت. خیلی از کودکانی که در روزهای جنگ متولد شدند، زندگی ساده، پر از هیجان و بدون تکلفی را سپری کردند. ان روزها تولد که می گرفتند همه فامیل می امدند. یک کیک ساده پخته می شد و میوه و شام هم اگر کسی می ماند خودش به صاحبخانه کمک می کرد و ان را فراهم می کرد. برای من هم در سن سه یا چهار سالگی قبل از تولد خواهرم، تولدی گرفته شد، همه خیلی ساده به مهمانی امده بودند. سادگی تا آن جا پیش رفته بود که با دمپایی به مهمانی امده بودند. پسرخاله من که حوصله اش سر رفت بود. دمپایی های جفت شده را به دقت بررسی کرد. بعد فکری به سرش زد اولش خواست نظم آن ها را بهم بزند اما دید خیلی لطفی ندارد. بنابراین از هر لنگه یکی را برداشت و در جوی آبی که از جلوی خانه مان رد می شد و من هزار بار داخل آن افتاده بودم، پرتاب کرد. وقتی مهمانی تمام شد و موقع خداحافظی فرار سید، یک گوشه ایستاده بود و لبخند می زد. تنها کسی که دو لنگه دمپایی داشت او بود. کار شیطانی اش خیلی زود بر ملا شد. ان روز هرچه دمپایی در خانه بود جمع آوری شد تا میهمان های بیچاره راهی خانه هایشان شوند. باز جای شکرش باقی بود که با دمپایی امده بودند. اگر کفش بود که میزبان با این شاهکار پسر خاله حسابی شرمنده می شد و به زمین فرو می رفت.
سفر دانشجویی
در دوران دانشجویی، به اردو رفتن خیلی علاقه داشتیم. از همان اول هم که وارد دانشگاه شدیم. اردو جزو برنامه ها و اهداف اصلیمان شد. البته به این راحتی مجوز اردوی مختلط داده نمی شد اما برای گرفتن مجوز همیشه یکی از استاد های سن بالا و عاشق اردویمان را به عنوان همراه با خودمان میبردیم که مجوز را هر طوری هست بگیریم. در یکی از اردوها برای این که هزینه سفرمان کم بشود، شب را در پارک ایل گلی تبریز گذراندیم. عده ای از بچه ها در همان اتوبوس به خواب رفتند. اما عده دیگر جلوی اتوبوس نشسته بودند و با هم گپ می زدند. استاد همراهمان هم در حالی که پتو دور خودش پیچیده بود، مرتب به داخل اتوبوس و بیرون اتوبوس سرکشی می کرد و غر می زد. ناجی را مقصر این شب بیداری اجباری اش می دانست و مرتب می گفت فردا اتاق می گیری ناجی من نمی توانم این جوری دوام بیاورم. ناجی هم کلاسی خوبمان بود که از بس مهربان بود و حس پدرانه داشت همه ما او را برادر ناجی صدا می کردیم. بیچاره تمام شب را بیدار بود. مرتب هم به من و یکی دو دختر دیگر که همنشین شب بیداران شده بودیم، می گفت برویم و بخوابیم که با خیال راحت خودش بخوابد اما ما که عادت به خوابیدن در اتوبوس نداشتیم از جایمان تکان نخوردیم. صبح که اتوبوس راه افتاد، استاد بیچاره به خواب عمیقی فرو رفت و شیطنت های ما تازه شروع شده بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده