نوشتن سلاح من است
جز نوشتن که کاری از دستمان بر نمیآید. هزار کتاب روی میز تلمبار شده است. گاهی دستمالکی بر میدارم و زیر کتابها را تمیز میکنم و بازهم کتابها را سرجایشان میگذارم. بی آنکه کتابها را خوانده باشم یا بخواهم بخوانمشان، آنها را همچنان روی میز میگذارم و خیال ندارم از دستشان راحت شوم. نگاهشان میکنم. قصدی برای خواندنشان ندارم. فقط سال بلواست که مرا جذب میکند و به من یاداوری میکند که این بلوای هزارساله تمام نمیشود. این جنگ بر سر قدرت و این سلطه بر خاک زرخیز وطن تمام نمیشود. دوستی زنگ میزند و مرا به تولد دخترش دعوت میکند و من نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال باشم که هنوز کسی در این خاک به خون غلتیده شاد است و میهمانی میگیرد و ناراحت برای اینکه نمیتوانم در جشن شرکت کنم که وجودم پر از غم است و نمیخواهم غم را با خودم به میهمانی ببرم و بعد باز به کتابها خیره میشوم کتابهایی که قرار بوده همدم تنهاییام باشند و این روزها خودشان حصاری شدهاند تا تنهاتر باشم و نمیتوانم بخوانمشان. تنها سلاحم در این روزها نوشتن است که نپوسم که هوا را نخواهم و بتوانم در کنج قفس هم زنده بمانم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده