این روزها
از یک سال و نیم پیش که وب سایتم را راه اندازی کردهام. همیشه در وقتی مقرر به سراغش آمدهام. عادت دارم که صبح ها قبل از ساعت ده صبح همیشه نیم نگاهی به این گوشه از دنیای مجازی داشته باشم و نوشتههایم را به روز کنم.
با این وجود شروع کلاس داستانک نویسی و نوشتن روزانه داستانکها مرا از اینجا برای مدتی دور کرده است. داستانکهای کوتاه که زود به سرانجام میرسد، رضایت بیشتری را برایم به ارمغان میآورد. دیگر چندان دلتنگ این فضا و پناهگاه امنش نمیشوم. انگار که نوشتن داستانک و انتشار آن در فضای اینستاگرام، تا حدودی این دلتنگی را کم میکرد.
بعد هیجان دیگری گریبانم را میگیرد. ورود به کمپ کتابخوانی، عطش خواندن کتابهای تازهتر و جدیدتر، زیاد است. با اینکه یکی از پیشنهاداتی که در کلاس به ما شده است، نوشتن از کتابهاست. اما حجم کارها زیاد است. باید کتابی را که کاملاً استدلالی است و شیوه استدلال را میآموزد، در طی یک هفته بخوانیم. باید این اتفاق به صورت تندخوانی برایمان رقم بخورد. در حال خواندن کتاب هستم. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه وسط کتاب خواندن هوای نقاشی به سرم میزند. یک نقاشی کوچک که خوب از آب در میآید.
آن را در صفحه مجازیام منتشر میکنم. یک تعریف از نقاشی مرا به تب نقاشی مبتلا میکند. می نویسم؛ اما دیگر دغدغه انتشار ندارم. نوشتههایم، بیشتر به روزانه نویسی اختصاص دارد و دیگر نه به داستانک علاقه نشان میدهم و نه آن مقالههای طولانی که گاهی نوشتنش تنها برای پایبندی به تعهد بود.
این تعهد چه سری دارد، جایی که دیگر عشق در میان نباشد باید بمانی و پایبند باشی که که خدایی نکرده به اصول اخلاقیات خدشهای وارد نشود. بیمعنی است. جایی که عشق نباشد دیگر هیچ چیزی معنا ندارد. نوشتهای که عشق در آن نباشد، ارزش خوانده شدن ندارد. برای من نوشتن عاشقانه است. من با کلمات هم آغوش میشوم و در بستر کلمات زندگی میکنم. کلمات به من زندگی را میآموزند. نوشتن را دوست دارم چون هیچ اجباری در پشت آن نیست. هر وقت که وظیفه میشود، ترس برم میدارد که نکند این تکلیف چنان شکل تصنع به خود بگیرد که دیگر خودم هم از خواندنش لذت نبرم چه برسد به دیگری. نویسنده باید عاشق باشد. عاشق متنی که مینویسد. اگر از نوشتن آن لذت نبرد، نباید آن را بنویسد.
داستایفسکی در نامهای که برای ناشرش د رابطه با نیه توچکا مینویسد میگوید: «من اکنون تنها برای امرار معاش یعنی برای پول نمینویسم. بلکه به رمان خود علاقه دارم و میدانم که اثر با ارزشی مینویسم.»
این روزها تمرین موسیق دخترک زیادتر شده است. با اینکه بارها از او خواسته بودم که یدون علاقه رهایش کند، رها نکرد و گفت که علاقه دارد؛ اما تمرینهایش به قدری نبود که استادش را راضی کند و من هربار روی آن صندلی شرم زده سر در گریبان بودم که چشمهایم با چشمهای استاد برخورد نکند. گناه از من بود. قصور از من بود که عشق نوشتن شده بود مانعی برای ارتباط بهتر با دخترک.
این روزها که عشق به میان آمده است. او تمرینهایش را عاشقانه انجام میدهد. خودش را در اتاق حبس میکند و مینوازد و این تمرینها در حرکت نرم آرشهاش هویدا شدهاست. برایم وقت و بی وقت مینوازد. من او را تحسین میکنم. میدانم او تازه کار است. همان طور که من تازه کارم. نوشتههای اولیه من ارزش خواندن هم ندارد. همین صبح به کتابی که هفت سال پیش ترجمه کرده بودم فکر میکردم و به خودم گفتم: « وای از تو. این چه ترجمه بدی بود. چطور توانستی کلمه به کلمه کتابی را ترجمه کنی بی آنکه احساس ادبی فارسی را وارد آن متن کنی.»
گام های اولیه ما ارزش تشویق هم ندارند. اگر کسی از روی مهر و نوع دوستی ما راحمایت کرد چندان نباید آن را جدی بگیریم و مغرور شویم. از طرفی اگر هم عدهای لطف کردند و نقدمان هم کردند، باز هم نباید سنگ ناتوانی بر سینه بزنیم و افسرده وار در گوشه ای بنشینیم و نوشتن را رها کنیم. نوشتههای اولیه مان آنقدر بد است که اگر پشت پا هم بخوریم نباید ناراحت شویم. باید ادامه بدهیم، هرچند مسیر پیش رویمان سخت باشد.
پیروزی عاشق تلاش کردن است. باید افقی دوردست داشته باشیم. باید برویم تا به آنچه که میخواهیم برسیم. این روزها که روزانه نویسی را به اجباری عاشقانه تبدیل کردهام، تفاوت بارزی را با چند ماه قبل در خود میبینم. این روزها دیگر مثل افرادی که خلاقیتشان بروز پیدا نکرده است، به دنبال مقایسه خود با دیگران نیستم. تنها خودم را با روز قبلم مقایسه میکنم.
دخترک را هم با روز قبلش و از این پیشرفتهای مورچه وار لبخند رضایت بر لب میآوریم. دست هم را گرفتهایم و میرویم. من پشت میز کارم مینشینم و او روبروی آینه میایستد.
جایی نگفتهام، اما این بار میگویم عشق به موسیقی بود که مرا به انتخاب واداشت. هرچند بعدها فهمیدم نوازنده من هنرمندی است که به خاطر نان عشقش را رها کرده است. اما حالا عشق من و قریحه او در چشمه دیگری جوشیده است. بوسه های مهرآمیز او که بعد از اتمام هر قطعه روی گونهام مینشاند، سوخت راهم است. نواختن قطعه رقص مجار دو دقیقه طول میکشد. هفت بار در هر وعده رقص مجار را میزند. هنوز ایرادهایی در جایگذاری انگشتانش دارد که سعی میکند آنها را برطرف کند. با این حال این قطعه برایم آرام بخش است. در حین نواختن این قطعه به خواب میروم و در پایان قطعه بیدار میشوم. با قطعه گل سنگ دوباره کلمهها را روی صفحه مانیتور مینشانم. آستینهای سبز یک رقص عرفانی دارد و کلمهها را به رقص وا میدارد و هاوانا گیلا با آن ریتم تندش هردومان را سرشار از شور و مستی میکند.
همین حالا که مینویسم با اینکه صبح زود است؛ اما موسیق از اعماق ذهنم به گوش می رسد. من این روزها چشمه عشق دیگری را در وجود خود یافتهام. چشمهای که ایزدبانوی موسیقی و هنر چنگ خود را برداشته و برایم مینوازد و با حرکت گیسوانش در باد، منظرهای بدیع را خلق میکند و پرندگان بر روی شانههای لطیف و بلورینش نغمه سرایی میکنند و من چه بی ذوق باید باشم که در این دشت الهام ننویسم.
امروز دوباره عشقی عجیب مرا به اینجا کشاند. عشقی که به من می گفت باید به همه آن هایی که می خواهند بنویسند باید بگویی که تا عاشق نشوند نمی توانند بنویسند. یک روز یک نفر گفت که خیلی به نوشتن علاقه دارد. راهنماییاش کردم؛ بعد گفت پول چقدر در نوشتن هست. فهمیدم که به دنبال نوشتن نیست. میخواهد درامد مرا از نوشتن حدس بزند.
به هرحال اگر عاشق نوشتن هستید، برای امرار معاش دست به نوشتن هرچیزی نزنید که ذوق و قریحهتان را در همان ابتدای راه نویسندگی از ریشه میخشکاند. تنها چیزی را بنویسید که از سر عشق نوشته شده باشد.