دوربین چشمی
باید یک دوربین چشمی بخرم تا با اون همه جا رو دید بزنم. خوشم میآد روی صندلی راحتی جلوی خونم بنشینم و با اون دوربین فسقلی، دزدکی به همه جا سرک بکشم؛ اما کجا رو میشه دید. انگار که دهه شصت باشه. اون زمون همه خونهها ویلایی بود. با پنجرههای سراتاسری و پردههای توری نازک که زیبایی خونهها رو دوچندان میکرد. چه خوش خیالم من که فکر میکنم با این دوربینا میشه جایی رو دید. این روزا با این آپارتمانایی که مثل درختای عرعر بالا رفتن و تمام دید آدمها رو گرفتن، هیچی دیده نمیشه. خونههایی که ساکنان بخیلشون، با پردههای ضخیم، جلوی دید آدمهای تنها و بیچارهای مثل من رو گرفتن، حالم رو بهم میزنن. خونه من تنها خونه این شهر که هنوز میشه بهش خونه گفت. خیلیها دلشون میخواد این خونه رو از چنگم بیرون بیارن؛ اما کور خوندن. درسته پیرمردم، اما خرفت نیستم. هر روز پادوهای بنگاههای معاملات ملکی به امید بدست آوردن چند پاپاسی میان تا برای من دون بپاشن؛ اما من همه رو تا لب چشمه میبرم و تشنه برمیگردونم. اونا نمیتون زندگی من رو خراب کنن. این خونه زندگی منه. همه چیز منه و اونا حق ندارن که زندگیم رو از من بگیرن. من با این خونه کلی خاطره دارم. خاطره یک عمر خوش گذرونی و عیاشی. مگه یه پیرمردی که مثل من پاش لب گوره، میتونه به این راحتی خاطراتش رو فراموش کنه. کور خوندن، من ساده و ابله نیستم.
یک بار یه یارویی که فکر میکرد، هیچی بارم نیست، با یک مبلغ دهن پرکن میخواست من رو قانع کنه که خونه رو بهش بفروشم؛ اما خودش چیزی بارش نبود. اگه این خونه رو بهش میفروختم از ساختن یکی از اون برجها، میتونست دهها برابر پولی که به من میداد، دربیاره. مبلغی که میخواست به من بده در برابر سود اون برج پشیزی ارزش نداشت. منم اونقدر قیمت رو بالا و پایین بردم و سر دوندمش که خودش خسته شد؛
اما هیچ کدوم اون بنگاهدارها مثل آخری عوضی نبود. اون کثافت آشغال با یه دختر بلند ترکهای که مینی ژوپ پوشیده بود، سراغم اومد. دختره یه جوری برام عشوه میاومد که کم مونده بود بند رو آب بدم. دختره عجیب تیکهای بود. موهای لختش رو روی شونههای برهنهاش ریخته بود و با اون لبخند مکش مرگ ما میخواست هر طوری هست خونه رو از چنگم دربیاره؛ اما این خونه آبا و اجدادیم بود. محال بود با این ترفندها از دستش بدم. من احمق نبودم. میفهمیدم که اون دختر از این دخترا نیست که کاری برام بکنه. معلوم بود خیلی کار بلده؛ اما من از اون زرنگتر بودم. همیشه میدونم که چه زمانی از این جنس دوری کنم. من فقط به زنایی نزدیک میشم که بعدش بتونم دخلشون رو بیارم. این دختره حیف بود که بخواد بلایی سرش بیاد. زیادی قشنگ بود.
یه جوری رفتار میکنن انگار من زن ندیدهام. به گمونشون من یه پیر خرفتم که هیچ وقت با یه دختر قشنگ نبوده و میخوان با این کلکا من رو وسوسه کنن و تو نئشگی و مستی من رو پای معامله ببرن؛ اما اینبار رو اشتباه کردن. من همچی ابلهی نیستم. من خودم نیمههای شب که میشه با اون بیام دبلیو قدیمی که تو پارکینگم پارکه و همیشه هم روش رو کشیدم، به سمت کلوپ میرم. هر شب به یک کلوپ متفاوت میرم. نمیخوام برای صاحبان کلوپ دردسر ایجاد کنم. اگه همه دختراشون رو بر بزنم، اوضاعشون خراب میشه. بعد یکی از اون خوشگلاش رو تور میکنم و با وعده طلا میکشونمشون تو خونه. اونا خیلی احمقن با اینکه قوانین کلوپ بهشون اجازه نمیده بیرون با کسی قرار بگذارن؛ اما موقع بیرون اومدن از کلوپ با اینکه خیلی خسته هستن، به خاطر برق اون سکههای طلا، با من میان. من میارمشون خونه خودم. خونه اشرافی من رو که میبینن، خیالشون راحت میشه که پول زیادی اون جا ریخته. همیشه اونا رو میبرم طبقه پایین خونه. هیچ کسی نمی دونه که این خونه دو تا طبقه زیری هم داره. طبقه زیری امن تره. خوشم نمیاد همسایههای فضول صدای اون دخترا رو بشنون. براز فکر کنن من با هیچ زنی نبودم. من با دخترای زیادی بودم و به این سادگی نمی تونن با یک دختر بلوند نسخه این خونه رو ببیچن. این خونه مال منه و مال منم میمونه. تنها بعد مرگمه که میتونن این خونه رو تصاحب کنن. من این خونه رو وقف کلیسا کردم. البته اونا این موضوع رو نمیدونن. تو وصیت نامهام نوشتم که دوست دارم اینجا یک کلیسا ساخته بشه. خوبه که آدمای اینجا اعتقادات مذهبیشون رو حفظ کنن. نباید اینقدر دنبال هوا و هوس باشن. حداقل باید جایی باشه که بعد گناه کردنشون، کمی تو اون مکان آرامش بگیرن. آره من آدمی هستم که به این جور چیزا اهمیت میدم. اون احمقهای پول دوست، هیچی از این خونه گیرشون نمیاد. دوست دارم بعد از اون همه لذتی که تو زندگی عایدم شده، کاری هم در راه خدا انجام بدم. من نمیخوام به جای خونه من یه برج ساخته بشه که معلوم نیست چه کسی قراره توش زندگی کنه. اون بخیلهایی که به خونههاشون پرده ضخیم میزنن نمیتونن تو ملک من ساکن بشن. هیچ وقت اولین باری که پای یک دختر به زیرزمین خونم باز شد رو فراموش نمیکنم. من فقط میخواستم کمی خوش بگذرونم. بعد خوش گذرونی گاو صندوقم رو بهش نشون دادم. از دیدن طلاها اونقدری ذوق کرده بود که مرتب فریاد میزد. من اجازه دادم با اون طلاها احساس خوشبختی کنه. همه رو روی سرو و صورتش میریخت و بو میکشید. بهش گفتم هرچقدر میخواد میتونه برداره، چون من شب خوبی رو باهاش داشتم؛ اما اون لعنتی طمع کار بود. پیش خودش فکر کرده بود یه پیرمرد پیزوری چه احتیاجی به طلا داره. میخواست دخل من رو بیاره. بنیه خوبی داشت؛ اما من ناسلامتی مرد هستم و از اون قوی تر بودم. با یه ضربه خلاصش کردم و بعدم طبقه پایین چالش کردم. نمیخواستم بکشمش اون خوشگل و جوون بود. اگه وسوسه نمیشد و به حقش قانع بود، الان زنده بود. بعد اون پیش خودم گفتم باید دخترای دیگه رو هم آزمایش کنم. حتی چندتا چاقو و قیچی تیز هم نزدیک گاو صندوق گذاشتم و یک سرنگ حاوی سیانور پیش خودم. هیچ کدومشون از آزمایش سربلند بیرون نیومدن. نمیدونم چندتا بودن حسابشون از دستم در رفته. تنها چیزی که میدونم اینه که لحظات خوبی رو باهاشون داشتم و اونا رو با اون سرنگ پاک کردم. آدمایی که اینقدر طمعکار هستن و به خاطر پول حاضرن یک پیرمرد تنها و بی کس رو بکشن رو باید نابود کرد. اونا برای جامعه بشریت خطرناک هستن. آره من حواسم به همه اون آشغالا بود و هیچ وقت یک قطره خونم از دماغم نریخت. من کارم رو همیشه تمیز انجام میدادم. حالا که فکر میکنم میبینم تمام عمرم داشتم کارهای خوبی انجام میدادم. نسل آدمهایی رو از روی زمین پاک کردم که انگل جامعه بودن و هیچ فایدهای برای جامعه نداشتن. مطمئنم بعد مرگم هم با ساخت کلیسا توی ملکم از من به نیکی یاد میشه. من تو مرگ اونها مقصر نبودم. اصلاً همه چیز تقصیر اینه که من دوربین ندارم. اگه یک دوربین چشمی داشتم هیچ وقت پام به اون مکانها باز نمیشد. یک پیرمرد با دیدن هم میتونه خیال پردازی کنه. لازم به این همه سختی نبود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
9 پاسخ
یاد داستان ناتوردشت افتادم. البته اون از زبون یه پسر نوجوون بود و این از زبون یه پیرمرد….
آفرین به تو که مرتب مینویسی
میترا جان نمی دونی چقدر از بابت نظرت خوشحال شدم. نظرات تو برای من خیلی ارزشمنده
سلام بر بانو هنرمندکشور،🌹🌹🌹
بسیار عالی بود ، مخصوصا برای دهه شصتی گفتی ،از نسلی آرام و بامنش خاص خود که زبان زد هستند ، من یک دهه شصتی ام ،
با بهترین آرزو ها برایتان،🌹🌹🌹
خوشحالم که داستانم رو دوست داشتین. البته فضای داستان ایران نبود
من هم اول با توصیفات تصور کردم ایرانه. بعد که دیدم نوشتی کلیسا و کلوب و … گیج شدم…
زیبا نوشتی ، صحنه پردازی را دوست داشتم . تونستم پیرمرد قصه را در ذهنم تصویرسازی کنم . اصطلاحات و روان نویسی هم که به کار بردی برام جالب بود ، چون باعث میشه ارتباط راحت تری با فضای داستان برقرار کرد
قلمت مانا باشد لیلا جان
ممنونم که داستانم رو خوندی و خوشحالم که اون رو دوست داشتی
شخصیت پردازی و تکگویی عالی بود. داستان رو قشنگ و حرفهای نوشتی. از خوندنش لذت بردم.
ممنونم عزیزم. نمیدونی چقدر نظرت برام ارزشمند بود