روز نوشت بر اساس کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد
امروز طور دیگری هستم. اول صبح حالم خوب بود. تا ظهر هم حالم خوب بود؛ اما از ظهر به بعد انگار که چیزی را گمکرده باشم، به هم ریختهام. گویی کار مهمی را باید انجام میدادم و کارم مانده باشد، سرگردان هستم. نمیدانم از وقتی دخترک برای بازی به حیاط رفته، همهچیز طور دیگری است. به صدای او عادت کردهام. با نبود او در خانه اوضاع ذهنم آشوب میشود. حتی نوشتنم هم مختل میشود.
موهایم بههمریخته است. به حمام رفتهام و هنوز موهایم را شانه نزدهام. کارهای زیادی باید انجام بدهم. سبزیخوردن گرفتهام. هنوز آن را نشستهام.
اصلاً برای چه مینویسم وقتی اینهمه کار روی سرم ریخته است.
نمیدانم امروز چه مرگم است؟ خانه را مرتب تمیز میکنم؛ اما هیچ به دلم نمینشیند. وسط تمامکارهایم که تمامی ندارد، دلم میخواهد بنویسم. ور نویسنده ذهنم به من میگوید بنشین و بنویس. چهکار داری که خانه کثیف باشد یا تمیز؛ اما ور کدبانوی ذهنم همینکه مینشینم پای بساط نوشتن به من میگوید حواست هست، اصلاً کارهایت را انجام ندادهای. شام شبت را بار نگذاشتهای و گردگیریها هم مانده است. بلند میشوم تا به کارهایم برسم اما هنوز گوشت را از یخچال بیرون نیاورده ور نویسنده میگوید بنشین و آن کتابی که دیروز گرفتهای را تا آخر بخوان.
امروز حالم عجیب خراب است. میان دو من گیر افتادهام. بعضی روزها این دو شخصیت با هم دوست میشوند اما امروز با هم سر دعوا دارند. نه میتوانم بنویسم نه به کارهایم برسم. همهجا هنوز بههمریخته است.
ویولن روی کاناپه جا خوش کرده است. میگذارم همانجا بماند که ور نوازنده دخترم بالاخره به فکر آنهم بیفتد اما ور نقاش دخترک به همه کارهایش سلطه دارد. مخصوصاً که بسته سفارشیاش هم امروز رسیده است و میان تمامکارهایش میخواهد که فقط و فقط نقاشی کند. به این چیزها که فکر میکنم ور مادر خودش را نشان میدهد. ور مادر خسته است از اینهمه کار که روی سرش ریخته است و باید تازه میان ور نویسنده و ور کدبانو آشتی برقرار کند. ور مادر نگران توبیخ فردای استاد موسیقی هم است. میداند که دخترش مثل توابع سینوسی است. بالا و پایین دارد و روی خط مستقیم حرکت نمیکند. خودش هم همینطور است. دخترک حتماً به او رفته است. یک هفته استادش از او راضی است و هفته بعد توبیخش میکند. اینها که دلیل حال خرابش نیست. به این چیزها عادت دارد.
شاید کتابی که دیروز گرفته حال و هوای او را بد کرده است. یاد دوستان ارمنیاش افتاده و دلش برای آنها تنگشده است. اصلاً این دوستان کجای خاطرات او بودند. این خاطرات فقط برای یکلحظه کوتاه در تاریخ بوده است و نباید اینقدر آنها را جدی بگیرد؛ اما یادش است که آدرس خانهشان را گرفته بود تا در تهران به دیدنشان برود؛ اما آدرس را گمکرده بود. حتی یادش نمیآمد که کجا آن را گمکرده بود. حتی اسم دوستانش را هم به خاطر نمیآورد. یاد همه دوستان قدیمی و صمیمیاش افتاده بود که حالا مدتها بود که سراغی از آنها نگرفته بود و چه دلتنگشان بود.
ور نویسندهام اصلاً از آن روزی که به دوستش زنگزده بود و آن خبر را شنیده بود، حالش بد بود و نمیتوانست بنویسد. هر وقت دستبهقلم میشد یاد دوستش میافتاد و دلش میسوخت برای اینهمه سال زندگی که تباهشده بود. دلش برای نجمه هم میسوخت. از عکسهای نجمه فهمیده بود که تغییری در زندگیاش رخداده است. تغییری که آرامشش را بههمریخته است. ازیکطرف نگران دوست مجازیاش بود و از طرف دیگر نگران دوست واقعیاش. کاش دوست بهتری برای دوست واقعیاش بود. کاش میتوانست کاری کند که تغییرات هرچقدر که دردناک اما درنهایت باعث اتفاقهای بهتر شود. کاش بهاندازه سرسوزنی در زندگی دوستش مؤثر بود.
حالا ور کدبانو بلند شد و گوشت را در یخچال گذاشت و سیبزمینی درآورد تا بهجای خورشت بادمجان، کوکو درست کند. خیلی وقت بود که کوکوی سیبزمینی نخورده بودند و حالا با سبزی تازه حتماً میچسبید. ور نویسنده به دوست دیگرش پیام داد شاید بتواند با او حرف بزند و حالش بهتر شود. عجیب بود که این روزها یاد همه دوستانش افتاده بود و دلش نمیخواست که بنویسد. به هر بهانهای از نوشتن درمیرفت. ور خواننده دخترش آهنگی را موقع نوشتن مشقهایش با صدای بلند میخواند و اجازه نمیداد که او بر کارهایش تمرکز کند. با این کار به تمام بهانهتراشیهای ور نویسندهاش دامن میزد. حالا که تازه گرم شده بود و کارهای ور کدبانو تمامشده بود، بالاخره ور کدبانو اجازه نوشتن داده بود، ور خواننده اجازه نمیداد به کارش برسد.
و ور مادر او دلش نمیخواست دخترکش را برنجاند؛ بنابراین نوشتن را رها کرد و رفت به ور نقاشش چسبید که با هر نغمهای به کارش ادامه میداد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
3 پاسخ
بالاخره نوشته هایتان کار خودشان را کردند . امروز صبح زود هنگامی که به سراغ سایتتان آمدم فکر نمیکردم با یک کشف روبرو خواهم شد . وقتی داستان روزنوشت بیستم آذرماهتان را خواندم ، با هر جملهاش تحت تاثیر قرار گرفتم . بهم ریختگی حالتان از نیمه های آن روز به بعد ، بلای جان من شد . اصلا دلمردگی را در نویسندهی نوپای عاشق هنر نمی توانم ببینم . تا وقتی که خنده بر لب دارید و پر توان به نگارش و ایدهپردازی مشغولید همه چیز مرتب است ولی به محض این که غمی بر ذهنتان مستولی میشود تبعات آن را در این گوشه دنیا نیز می توانم حس کنم .
در داستانتان به ور های زیادی اشاره کردهاید . ور نویسنده ، ور کدبانو ، ور نوازنده ، ور مادر خسته و نگران ، ور نقاش ، ور خواننده ، ….. این ها هر کدام بخشی از وجودتان هستند . شادی ها ، شادابی ها ، خوشی ها همه اش مال خودتان . اما اندوه تان را تقسیم میکنیم . یعنی من این قدر ناتوانم که نتوانم یک ور به ورهای دختر کاغذی اضافه کنم ؟
راستی ، کشف امروزم چیزی است که مدتها به دنبالش بودم . چیزی که بتواند شما را توصیف کند بدون آن که از لطافت احساس و صرافت نوشته هایتان بکاهد . امروز با خواندن آن روزنوشت و قرار گرفتن در حال و هوای آن روزتان ، نام زیبا و پر معنای “دختر کاغذی” به ذهنم خطور کرد . حالا می توانم از این به بعد شما را با نامی که ساخته و پرداخته شخصیت شما در لابلای ایده هایتان است ، صدا کنم . ……. سلام دختر کاغذی .
چه اسم جالبی. ممنون که همراهم هستید. حضورتون مایه دلگرمیه.
اینجا هنوز خورشید طلوع نکرده و تا زمانی که آثاری از شب و تاریکی باشد یعنی فضای زندگی مانند فضای داستان شما ، غمبار است . اما خورشید بالاخره از افق سرخواهد زد و نور و روشنایی را به زندگیمان خواهد بخشید . درست مانند داستان شما که حضور دوستانتان حتی در خاطرات دور ، مایه دلگرمی بوده . هیچ چیز بیشتر از یک دوست خوب حال آدم را خوب نمیکند و به زندگی آدم نور نمیبخشد . دوست خوب خورشید زندگیست حتی اگر او را ندیده باشی و فقط او را از لابلای دلنوشته هایش شناخته باشی . درست مانند تو!