روزنوشت بر اساس داستان روزگار دوزخی آقا ایاز از رضا براهنی
محمود گفته بود که: «انسان عادت میکند»؛ و من عادت کرده بودم.
از خواب که بیدار میشوم آفتاب خیلی وقت است که درآمده؛ اما من دیر کردهام. ازبسکه شب پیش در فکر بودم و نتوانسته بودم خوب بخوابم.
اصلاً توانی در خودم برای بلند شدن نمیبینم بااینکه کارهای زیادی برای انجام دادن دارم؛ ازبسکه شب پیش تا آخرین رمق از خودم کار کشیده بودم.
با هر زحمتی است از لبه تخت بلند میشوم و تلفن همراهم را که زیر تخت گذاشتهام تا بهموقع مرا بیدار کند، برمیدارم و به برنامه ساعت بیداری نگاه میکنم. همهچیز درست است؛ اما صدای خرناسهی زنگ هم نتوانسته مرا بیدار کند. ازبسکه شب پیش نگران شکستن شیشه بودهام، خوب نخوابیدهام.
تلفن را رها میکنم. بیآنکه رختخوابم را مرتب کنم به آشپزخانه میآیم. میخواهم یک لیوان قهوه برای خودم درست کنم؛ اما لیوانها نشسته است. شب پیش تا دیروقت بیدار مانده بودم. لیوانها را با آب خالی میشویم و زیر دستگاه میگذارم. فیلتر قهوه هم کثیف است، آن را هم میشویم و یک پیمانه قهوه درونش میریزم. بعد آن را در دستگاه جا میدهم. یک لیوان آب سرد هم در مخزن دستگاه میریزم. تکمه دستگاه را روشن میکنم. تا قهوهام آماده شود، به سراغ قرصهایم میروم. یادم رفته بود که قبل از هر کاری قرصهایم را باید بخورم. بااینکه قرصهایم را روی لبه تخت گذاشتهام؛ اما بازهم یادم میرود. ازبسکه شبها دیر میخوابم، فراموشکار میشوم. قرصم را که میخورم به نشیمن خانه و پشت میز کارم برمیگردم. تکمه رایانه را روشن میکنم. دوباره به آشپزخانه میروم. قهوه آمادهشده را برمیدارم. تکمه دستگاه را میزنم. دستگاه قهوهجوش خاموش میشود.
در قفسه کتابهایم به دنبال کتابی میگردم که صفحات صبحگاهیام را با آن شروع کنم. هیچچیز دندانگیری نیست. بیشتر کتابها سبک یکسانی دارند. ازبسکه عادت به خواندن سبکهای متنوع نداشتم.
یاد کتابخانه الکترونیکم که از دوره کلاسهای نویسندگی برایم به یادگار مانده است، میافتم. به سراغ فلشی که ۲۵۰ هزار تومان پول رایج مملکت بابتش دادهام، میافتم. با این کار کتابخانه ام از گزند پاک شدن در امان است. به سراغ گنجینه می روم و آن را میاورم. فلش را به رایانه وصل میکنم.
در پوشه مخصوص یکی از کتابها به نام جنون نوشتن را باز میکنم. مجموعه از نوشتههای رضا براهنی است. داستان روزگار دوزخی آقای ایاز چشمم را میگیرد، همانی که یک سال پیش همچشمم را گرفته بود؛ اما نتوانسته بودم تمامش کنم. شروع به خواندنش میکنم. سطر به سطرش را که میخوانم. بوی خون در مشامم میپیچید. صدای فریادهای مردی را میشنوم که در حال مثله شدن است.
در کسری از ثانیه یاد روزهای آشوب میافتم. همان روزها که از ترس از خانه بیرون نمیآمدم و عدهای از جوانها در خیابان در خون خود شنا میکردند. یاد روزی میافتم که در همسایگیمان، فروشگاه محله را غارت کردند و من همسایههای شریفی را دیدم که همگی در این غارت سهیم شده بودند. گوشت و مرغ بود که با چرخهای فروشگاه در کوچه همسایه که پنجره خانهمان به آن مشرف است جابجا میشد. یاد روزی میافتم که ترسان و لرزان پاورچین از خانه بیرون آمدم تا بقایای غارت را ببینم و چند پسربچه را دیدم که از ساختمان غارتشده بیرون آمده بودند، درحالیکه در دستشان چندتکه ناچیز دستکش ظرفشویی و یک سیم شارژر موبایل بود. انگار هیچچیز نمانده بود.
هنوز هم صدای آن چرخها و فریاد خنده مردم محله از غارت فروشگاه در گوشم است. بعد یک بیماری آمد. همه در خانههایشان از ترس بیماری که از تفنگ سربازان قویتر بود ماندند؛ اما عدهای که عادت به این وضع نداشتند، جان دادند. بیماری دو سال تمام خفهمان کرد. شانههایمان زیر بار این بیماری له شد. عزیزانمان زیر خروارها خاک رفتند. ما روزها و شبها برای از دست دادنشان گریه کردیم و بعد همهچیز یادمان رفت. عادت کردیم. به خیلی چیزها عادت کردیم. به مردن، مرگ، بیماری به همهچیز عادت کردیم. دیگر برایمان هیچ فرقی نداشت، اگر بیشتر جان میدادیم. انگار همهچیز را فراموش کردیم. حتی به آوار مصیبتها هم عادت کردیم؛ اما آنها که عادت نکردند، دوباره جوانه زدند. دوباره از زیرخاک بلند شدند تا فریادی بلند را سر بدهند. دوباره در گوشه و کنار این خاک فریادهای اعتراض بلند شد. ضجههایی که حق را طلب میکردند. دوباره جوی خون، رود شد و بعد به دریا ریخت. دریا سرخشده بود که دوباره گفتند: «بیماری قرار است شدت بگیرد و باید مراقب باشید.»!
قرار نبود اختیار کار به دست مردم باشد. قرار نبود که مردم خودشان تصمیم بگیرند. برهها که نمیتوانند تصمیم بگیرند. هر وقت قوچ شدند بیایند و تصمیم بگیرند؛ اما تا برهای میخواست قوچ شود به بره بودن عادت کرد و اگر عادت نکرد، هر چه بر سرش آمد، تقصیر خودش بود.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده