پیرزن با قدی خمیده و بدنی نحیف در دو قدمی مرگ، زندگی را از نو آفرید.
هنوز سنگفرش قرمز و نارنجی کوچه از باران روز پیش، خیس بود. برگهای خیس پاییزی انگار دوباره جان گرفته بودند و میخواستند به مبدأ خود برگردند.
هیچ جنبندهای در کوچه نبود. تنها صدایی که میآمد، همان صدای پرش برگها به سمت بالابود و بعد دیگر هیچ.
نسترن وقتی سوار بر دویست و شش قرمزش به آن کوچه رسید، خیالش راحت بود که تا مدتها کسی متوجه او نخواهد شد. همیشه به آن کوچه میآمد و هیچوقت هیچکسی مزاحمش نمیشد. مرگ در چنین تابلوی شگفتانگیزی مثل یک نقاشی بود. یک شاهکار دیگر، هنرمندی که همیشه شاهکارهای زیبایی خلق کرده بود، حالا هم میخواست با مرگش در خزان طبیعت، شاهکار دیگری را خلق کند.
به آهستگی ماشین را به داخل کوچه راند. کوچهباغ پاییزی حالا تنها نبود. نسترن در یک روز پاییزی متولدشده بود. تمام زندگیاش شور و عشق و هیجان بود. از او خوشبختتر در دنیا وجود نداشت. او همه دنیا را داشت؛ اما از روزی که بیبیاش رفته بود، حال خوشی نداشت. بیبی برای او همهکس و همه دنیایش بود. او عاشق بیبی بود و با تمام وجود دوستش داشت؛ اما حالا بیبی نبود. بدتر از اینکه هیچکسی او را نمیفهمید. هیچکس معنای اشکهای او را نمیدانست. دوستانش مسخرهاش میکردند. سابقاً او پر از شیطنت و خود زندگی بود اما حالا که بیبی نبود، حوصله شیطنت هم نداشت. دیگر هیچ کاری برایش لطف نداشت. حالا تنش بوی مرگ میداد. دوستانش او را رها کرده بودند. دیگران از بیحوصلگی و سکوت زجرآورش خسته شده بودند. چه دلیلی داشت که بخواهد زنده بماند. زندگی بعد از مادربزرگ، هیچ معنایی نداشت. از توی داشبورد ماشین پاکت سیگار مارلبرو و فندکش را برداشت و سیگاری را از پاکت بیرون کشید و با فندک روشن کرد. اشک ریخت و سیگار کشید. مادربزرگش به او قول داده بود که همیشه کنارش باشد چطور دلش آمده بود او را تنها بگذارد. حالا باران هم میآمد. باران آرامآرام آمد و بعد تندتر شد. یاد مادربزرگش افتاد که عاشق باران بود و با چتری رنگی زیر باران میرقصید. خانهشان حالا بدون او هیچ صفایی نداشت. هیچ کجای دنیا هیچ صفایی نداشت. دیگر رنگها روی تابلوهایش به رقص در نمیآمدند و همه یکجا میماندند و زیاد هم که تقلا میکرد شره میکردند و در پایینترین قسمت تابلوهایش میمردند. همه میدانستد که نسترن دیگر آن نسترن سابق نیست؛ اما نمیفهمیدند چرا باید نسترن به خاطر یک پیرزن که عمرش را کرده بود، زانوی غم بغل بگیرد. اگر فقط یک نفر او را فهمیده بود، نسترن این تصمیم را نمیگرفت. نسترن دلش میخواست دوباره به آغوش بیبی برگردد. بیبی برای او فقط مادربزرگ نبود. مادر بود، پدر بود، یک دوست و بهترین همبازیاش بود. سرش را روی فرمان گذاشت و اشک ریخت. برای آخرین بار تمام خاطراتش با بیبی را مرور کرد. حالا باید تصمیمش را اجرا میکرد. در تصمیمش جدی بود. باران، پاییز، دختری در خون روی فرش خزان و.
چند ضربه به شیشه ماشین نواخته شد. حتماً باران تندتر شده بود. باران تند همه را در خانه نگه میدارد. کوچه از همیشه خلوتتر خواهد بود. ضربهها بیشتر شد. نسترن سرش را از روی فرمان برداشت. بیبی را دید. بیبی بیرون ماشین ایستاده بود. هیچ چتری نداشت. زیر باران خیس شده بود. نسترن بهسرعت در را باز کرد. سیگار نیمهسوختهاش را رها کرد و با ته کفشش آن را خاموش کرد.
میدانست خیالاتی شده است؛ اما خیال زیبایی بود. فقط برایش عجیب بود چراکه هیچوقت بیبی روسری به آن بلندی نداشت. روسری بیبی خیالی او تا پاهایش میرسید. به بیبی نگاه کرد. بیبی جلواش ایستاده بود. هرچند که لباسهایش عوضشده بود و انگار کمی لاغرتر و پیرتر شده بود. حتماً از دلتنگی او بوده. آنها هیچوقت اینهمه مدت از هم دور نبودند. پیرزن با چشمان پراشکش به او خیره شده بود. نسترن هم به او. بیاختیار لبخندی روی لبش نشست. منتظر بود بیبی آغوشش را برایش باز کند تا او خودش را در آن آغوش غرق کند؛ اما پیرزن دستهایش را بالا برد و زیر لب چیزی گفت. بعد دست نسترن را کشید و او را به خانه برد. نسترن مثل کودکی که به دنبال مادرش باشد، به دنبالش رفت.
خانهٔ پیرزن بوی ترشی میداد. بیبی هم هر وقتترشی میانداخت تمام خانه و عطر تنش بوی ترشی میگرفت. نسترن جایی نزدیک در ورودی، روی پتویی نشسته بود. پیرزن با کمر خمیده و دستان لرزانش برایش یک استکان چای آورد. نیم از چای داخل نعلبکی ریخته بود. پیرزن کنار نسترن نشست و مثل بیبی با مهربانی قربان صدقهاش رفت. نسترن دلتنگ آغوش بیبی بود. پیرزن با چشمهایی که دیگر هیچ نوری نداشت به او نگاه کرد و بعد آغوشش را باز کرد. نسترن خودش را در آغوش پیرزن انداخت و اشک ریخت و اشک ریخت و پیرزن او را با دستان استخوانی و نحیفش مادرانه نوازش کرد.
شب شده بود که نسترن از خانه پیرزن بیرون آمد. پیرزن اصرار کرده بود که نسترن شب را هم پیش او بماند؛ اما نسترن قبول نکرده بود. دیگر از تصمیمش منصرف شده بود. باید میرفت تابلوهای نیمهتمامش را کامل میکرد. حالا میدانست که مادربزرگش او را ترک نکرده است. او سر قولش مانده بود و تا آخر کنار او میماند. گونهٔ پیرزن را بوسید و به او قول داد که خیلی زود به دیدارش برود. پیرزن یک شیشهترشی به او داد. میخواست با طعم و عطر ترشیاش، نسترن را اهلی کند؛ اما نسترن با همان نگاه اول اهلیشده بود. سوار ماشین شد. پاکت سیگارش را از داشبورد درآورد و از شیشه ماشین بیرون انداخت. پیرزن از او قول گرفته بود که دیگر سیگار نکشد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
3 پاسخ
داستان زیبایی بود.
داستان حس لطیفی داشت.مرسی
سپاس از تو آنیتای مهربون برای وقتی که گذاشتی