لیلا علی قلی زاده

نرمش جواب نمی‌دهد

اولین روز کاری آقای شهابی، چندان آسان نبود. حیطه‌ای که به آن وارد شده بود، با روحیاتش هیچ سنخیتی نداشت. با این‌حال فکر کرده بود که هر کاری از او ساخته است، ولی حالا در حیاط شلوغ و آشفته‌ی مدرسه ایستاده بود و با ذهنی مغشوش به دانش‌آموزانی نگاه می‌کرد که بی‌توجه به او از سر و کول هم بالا می‌رفتند.

آقای فرهادی کنار پنجره‌ی تمام قد دفترش، ایستاده بود. مشتاقانه حرکات ناظم تازه‌کار را رصد می‌کرد. بی‌آنکه چشم از ناظم جدید بردارد، به همکارش گفت: «منصوری فکر نمی‌کنم بتونی به این زودی‌ها از کارت استعفاء بدی. این بیچاره حسابی مستاصل شده. بچه‌ها ذله‌اش کردن.»

آقای منصوری سرش را از روی روزنامه بلند کرد و به ساعتش نگاهی انداخت. دو دقیقه از زنگ تفریح گذشته بود.

  • امروز هیچ دخالتی نمی‌کنم. باید خودش یه چیزایی دستگیرش بشه. دیدین که اول صبح چه نطقی می‌کرد، درباره‌ی نوع رفتار با دانش‌اموزان. فکر کرده اینجا مدرسه دخترونه‌است. آقا اینا پسرن. کمترین نرمشی در برابر اینا بکنی، قافیه رو باختی.

آقای فرهادی آمد و روبروی آقای منصوری نشست: «می‌دونم بهت برخورده، ولی جوونه و نابلد. تو نباید به دل بگیری. اینا توی دانشگاه ،تحت تاثیر روانشناسی غربی هستن، ولی یه مدت بعد می‌فهمن که اون آموزش‌ها اینجا جواب نمیده.»

آقای شهابی قاطعیت لازم را نداشت. با اینکه تمایل زیادی داشت که نظم را در مدرسه برقرار کند، ولی نمی‌توانست. چند دقیقه‌ای از پایان زنگ تفریح گذشته بود و هنوز بچه‌ها در حیاط بودند. کسی توجهی به پرچمی که او بالا برده بود، نداشت.

آقای فرهادی طاقتش طاق شد. باید دخالت می‌کرد. زنگ مدرسه را زد. آقای منصوری هم رفت پشت بلندگو و با صدایی بلند شبیه عربده‌ای گوشخراش گفت: «فقط یک دقیقه فرصت دارید برید تو کلاساتون. بعد یک دقیقه هرکی تو حیاط باشه، دیگه خودش می‌دونه.»

آن صدای گوش‌خراش اتمام حجت بود برای تک‌تک دانش‌آموزان. در چشم برهم زدنی حیاط خالی شد، ولی آقای شهابی هنوز با آن پرچم قرمز افراشته وسط حیاط مانده بود. آقای فرهادی گفت: «واقعاً باید دخالت می‌کردیم، وگرنه با این اداها و سوسول‌بازی‌ها امروز مدرسه روی هوا بود.»

کمی بعد آقای شهابی با سری افکنده وارد دفتر شد.

آقای فرهادی به او گفت: «خوب چطور بود؟ نمادها و سکوت توام با احترام جواب میده برای برقراری نظم در مدرسه؟»

آقای شهابی گفت: «امروز روز اول بود. هنوز بهش عادت ندارن.»

آقای منصوری خندید و گفت: «جوون با این روشی که شما پیش گرفتی تا پایان سال هم هیچ اتفاقی نمی‌افته. چند نسل باید طول بکشه تا بشه با این سیستم کار تربیتی انجام داد. اگه جواب سریع می‌خوای فقط روش زور. این ملت همیشه زور بالا سرشون بوده.»

آقای شهابی سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «همینه دیگه. وقتی تفکر من و شمای نوعی این باشه چه انتظاری داریم که مملکت درست بشه. امروز ما با ایجاد رعب و وحشت توی مدرسه حرفمون رو به کرسی می‌نشونیم، فردا اینا با همین روش حرفشون رو توی خونه و محل کارشون و این چرخه‌ی معیوب ادامه پیدا می‌کنه.»

آقای منصوری روزنامه‌ای که در دستش بود را محکم روی میز کوبید و گفت: «وقتی من میگم نباید دخالت کنم همینه دیگه. این جوون کله‌اش پر باده. آقا من می‌رم مرخصی. هر وقت این آقا فهمید که اشتباه کرده، برمی‌گردم.»

و بعد بدون اینکه منتظر جواب آقای فرهادی باشد، کیفش را برداشت و از دفتر خارج شد.

آقای فرهادی رو به آقای شهابی کرد و گفت: «کارت سخت میشه. خیلی. منم اولش با روش آقای منصوری موافق نبودم، ولی بعد دیدم با نرمش نمیشه. با نرمش نمیشه اینا رو رام کرد. حالا می‌بینی. اینا خشونت توی ذاتشونه. نرمش بخرج بدی فکر می‌کنن خبریه و سوارت میشن.»

آقای شهابی در تصمیش راسخ بود و روی عقیده‌اش پافشاری می‌کرد، ولی بعد از یک ماه صدای همه درآمده بود. دایره‌ی بی‌نظمی بچه‌ها از حیاط مدرسه به درون کلاس‌ها کشیده بود. حتی معلم‌ها هم از این بی‌نظمی بهره می‌بردند. دیگر کسی چندان به کارش اهمیت نمی‌داد.

وقتی برای رفتار غلط توبیخی نباشد، هیچ دلیلی برای ترک رفتار غلط وجود ندارد. کم‌کم برخی دانش‌آموزان که از این بی‌نظمی به تنگ آمده بودند، شروع به وضع قوانینی برای برقراری نظم کردند. نظمی بر اساس نظام قدرت بیشتر. یک نفر که قدرتش در کلاس بیشتر بود، از قدرتش سوء استفاده می‌کرد و با قوانین عجیب و غریب بقیه را کنترل می‌کرد. مدرسه شده بود شبیه قلعه‌ی حیواناتی که جورج اورول توصیفش کرده بود. در این شرایط بود که آقای شهابی متوجه شد که هرچند عقیده‌اش درست است، ولی نمی‌تواند به سادگی و بدون همکاری سایرین، از این روش بهره بگیرد. هیچ کدام از همکارانش با او همکاری نکرده بودند و تازه کارشکنی هم کرده بودند. هر تغییری در ابتدا تلخ، در میانه آشفته است و در نهایت شیرین است. آقای شهابی در میانه‌ی راه شکست خورد و شیرینی نتیجه را نچشید ومجبور به اعتراف به اشتباهش شد. با برگشت آقای منصوری، طولی نکشید که مدرسه به روال سابق برگشت با قوانینی تازه و سختگیرانه‌تر. برای جبران از هم گسیختگی و بی‌نظمی‌های ماه پیش. آقای شهابی نتوانست با وضعیت کنار بیاید و از سمتش استعفاء داد و به کاری روی آورد که به دور از خشونت باشد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.