
وقتی با زهرا یار شدم و شروع کردیم به نوشتن، دایرهی لغاتمان کم بود. من کمتر. میخواستم به هر ضرب و زوری هست نویسنده شوم. نوشتن دری را به رویم باز کرده بود که نمیشد آن را بست. یعنی اگر میبستمش اوضاع خیلی خیط میشد. خیلی وقتها به خودم گفتم: «آخه تو رو چه به نوشتن؟ چرا فکر میکنی میتونی بنویسی؟ اصلاً نوشتن باید تو خونِت باشه. مگه تو خون تو هست؟»
این حرفها را به هرکسی میزدم، بیخیال نوشتن میشد، ولی من یک لجبازی درونی داشتم که از بچگی همراهم بود. یادم است وقتی از مدرسه و اولیائش خسته میشدم و دادم در میآمد که دیگر مدرسه نمیروم، پدر میگفت: «آره تو رو چه به درس خوندن؟ اصلاً سواد رو میخوای چیکار؟» و من با لجبازی میگفتم: «حالا که اینطوره مدرسه هم میرم. تا آخرش هم میرم.» جملات بالا شیوهی تربیتی یک موجود لجباز بود.
به هر حال نمیشد نوشتن را رها کنم. چون علاوه بر خودم، دیگران هم همین نظر را داشتند که من دیر یا زود رهایش میکنم. پس با وجود تمام سختیها و مرارتهایی که کشیدم، دو دستی چسبیدم به نوشتن.
من از اون نویسندههای ویترینی نبودم که در خانوادهای ادبی زاده شدهاند و نسل در نسلشان مینوشتند. اصلاً من اولین آدمی بودم که توی خانواده میخواستم بنویسم. چه میدانم؟ شاید قبل من هم خیلیها تو قوم و خویش بودند، ولی همین ترسها را داشتند و یک روز قبل از اینکه کسی متوجه استعدادشون بشه، همه چیز را نیست و نابود کردند، ولی من هر روز با این ترسها دست و پنجه نرم میکردم و ادامه میدادم. دلم میخواست روزی برسه که بتونم خیلی خوب بنویسم. درست مثل نویسندههایی که پیگیر کتابهایشان بودم. مثل کامو، چخوف، تولستوی و البته شهروز رشیدی.
توی این مسیر خیلیوقتها شد که متوقف بشم، ولی زهرا دستم را درست سر بزنگاههایی که اصلاً حال و حوصلهی نوشتن نداشتم با یک پیام میگرفت.
من که یاد گرفته بودم به نشانهها توجه کنم با یک لبخند به استقبال تمرینهای نوشتن میرفتم و اینجوری شد که این مجموعه شکل گرفت. این مجموعه حاصل همان تمرینها و دوستی با زهراست.