ماشینی کنار جاده ایستاد. یک بلیزر بزرگ آبیرنگ. چهارچشمی ماشین را میپایید. دعا دعا میکرد که کسی از ماشین پیاده نشود. زیر درخت چناری، روی زیراندازی با رنگهای تند و گرم نارنجی و قرمز و زرد نشسته بود و از مناظر پیش چشمش اسکیس میزد. طوری نشسته بود که هیچ ماشین عبوری او را نبیند، ولی به ظاهر این یکی او را دیده بود. سرنشین از ماشین پیاده شد. مردی جوان، قدبلند و چهارشانه. چهرهاش از آن فاصله معلوم نبود. دست از طراحی کشید. همانطور که چشمش به جاده بود، آرام آرام وسایلش را جمع کرد. مرد از عرض جاده عبور کرد و به سمت درختان چنار آمد. اگر به موقع میجنبید، میتوانست قبل از اینکه مرد به او نزدیک شود، از مهلکه بگریزد. آن علفزار و درختهای چنارش جایی خلوت بود که کمتر کسی آنجا میآمد. آنجا را دوست داشت. طرحهایی که از طبیعت علفزار زده بود، بکر بود و بیبدیل. همه چیز را در کولهاش جا داده بود. تها زیر اندازش مانده بود. بزرگتر از آن بود که در کولهاش جا شود. پارچهای دستبافت. یادگاری مادربزرگش. سایهای را بر سرش احساس کرد. سر بلند کرد و آن مرد جوان را دید. مردی با صورت استخوانی و ریشهای جوگندمی و چشمهایی آبی. ترسید. در همان حالی که نشسته بود، عقب عقب رفت و روی دوچرخهاش افتاد. مرد جوان از جایش تکان نخورد. با چشمهایش او را دنبال کرد. با عجله دوچرخهاش را سرپا کرد.
مرد گفت: «خانوم زیراندازت رو نمیخوای؟»
زیراندازش را میخواست و نمیخواست. برایش ارزشمند بود، ولی در آن لحظه آبرویش از هر چیزی برایش ارزشمندتر بود. اگر آن مرد بیمار بود چه؟ فقط میخواست از آنجا دور شود. مرد خم شد و زیر انداز را برداشت و تکان داد. آن را تا کرد و گفت: «بیا بگیرش. بازم به کارت میاد. خیلی قشنگه. همینجا ولش نکن.»
چند متری از مرد دور شده بود و در حال رفتن به کنار جاده بود. مرد جوان با صدای بلند گفت: «خانوم کوچولو نترس. من که هیولا نیستم. فقط کنجکاو شدم بیام ببینم چی کار میکنی تو زمینای من. ظاهراً کار بدی هم نمیکردی و فقط نقاشی میکردی.»
خیال نداشت به کسی اعتماد کند. باوجود تمام شجاعتش برای یافتن سوژههای خوب، ولی در آن لحظه خطر را احساس میکرد. حالا به کنار جاده رسیده بود. از همانجا مرد را ورانداز کرد. هنوز همانجا ایستاده بود. لبخند به لب با زیراندازی در دست. یادگاری مادربزرگش. حتم داشت که مادربزرگش او را میبخشد.
دیگر هیچوقت پا به آن علفزار نگذاشت. با وجود اینکه تمرکز کردن در جاهای شلوغ برایش سخت بود و بارها مورد اذیت چند جوان بیکار قرار گرفته بود، ولی خیالش راحت بود که اتفاق خاصی برایش نمیافتد و برای طراحی به جاهای شلوغ میرفت. طرحهایش از علفزار همه مورد تایید استاد بود. آخرین طرحش مربوط به سایهای بود که در علفزار دیده بود. طرحها را به مرحلهی اجرا در آورد. ده تابلوی زیبا با محوریت علفزار و آخرین تابلو، پایان قصهی علفزار بود. نمایشگاهی ده روزه از کارهایش برپا شد. خیلیها برای دیدن کارهایش آمده بودند. همه معتقد بودند که تابلوی آخر چیز دیگری است. طرح تابلوی آخر را در خانه زده بود، وقتی مورد هجوم افکار منفی قرار میگرفت، وقتی آن تشویش و نگرانی به سراغش میآمد، برای رهایی از آن وضعیت شروع به طراحی میکرد. طرحهای زیادی از آن لحظهی ترس زده بود و بالاخره یکی به دلش نشسته بود. لحظهای که در آن زیرانداز را جا گذاشته بود. هنوز دلش با آن زیرانداز بود. به خاطر ترس آن لحظه، یادگاری مادربزرگش را از دست داده بود.
روز پنجم از نمایشگاه بود. سر ظهر. نمایشگاه خلوت بود. جز او و یک مرد که با دقت به تابلوها خیره شده بود، احدی در نمایشگاه حضور نداشت. روی صندلیاش لمیده بود و در فکر. گاهی نیمنگاهی به آن مرد که چهرهاش را نمیدید میانداخت. از غافلگیری خوشش نمیآمد. دوست نداشت وقتی حواسش نیست، کسی را بالای سرش ببیند.
بازدید کننده در برابر هر تابلو دقایقی طولانی میایستاد و بالاخره به تابلوی آخر رسید. او نشسته بود کنار تابلوی آخر. قرار بود که در آنجا به سوالات بازدید کنندهها جواب دهد. هرچند که همه چیز واضح و عیان بود و کاری سورئال نداشت که نیاز به توضیح باشد. با اینحال باز هم آنجا بود که اگر بازدید کنندهی مشتاقی به پستش خورد، جوابش را بدهد. بازدید کننده دقایقی به تابلو خیره شد و بعد سر برگرداند. نگاهشان با هم تلاقی پیدا کرد. همان ریشهای جوگندمی و چشمانی آبی و شفاف. لبخندی پهن روی صورت مرد نقش بست و چشمهایش پر شد از شیطنتی کودکانه در بازی گرگم به هوا.
باز ترسید. دستپاچه شد. حالا میخواست چکار کند. قرار بود باز همه چیز را بگذارد و فرار کند؟ مرد گفت: «کارتون حرف نداره. فکر نمیکردم اون علفزار رو بشه اینقدر قشنگ تصویر کرد. راستش اون روز که اومده بودم اونجا با یه خریدار قرار گذاشته بودم که زمینام رو بهش نشون بدم، ولی بعد با دیدن شما منصرف شدم.»
با خودش فکر کرد که مرا پیدا کرده است و با حرفهایی دلفریب قصد اغوای مرا دارد.
مرد گفت: «راستی زیراندازتون پیش منه. زیر انداز قشنگیه. مدتی میشه که توی ماشینه. میرم براتون میارمش.»
باید چیزی میگفت. چیزی که مرد را از آنجا دور کند. چرا گالریدار در آن لحظه آنجا حضور نداشت. چرا هیچکسی آنجا نبود. نگاهش را به در ورودی دوخت. به امید دیدن یک نگاه آشنا.
مرد گفت: «چرا انقدر مضطربین؟ من خیلی ترسوندمتون؟ البته حق دارین. نباید یهویی بالا سرتون میاومدم. بیادبی من رو ببخشین، ولی آخه اونجا زمینای خودم بود. طبیعیه که بیاجازه بیام اونجا.»
بالاخره زبان گشود و چیزی را گفت که زبان دلش نبود: «زیرانداز رو دیگه لازم ندارم.»
مرد خندید و گفت: «این یعنی که برم؟ باشه، ولی بعد برمیگردم. وقتی که اینجا کمی شلوغتر باشه و شما هم اینقدر دستپاچه به نظر نرسین. البته که به زیراندازتون هنوزم فکر میکنین. رنگهای تند اون زیرانداز توی تابلوی آخر اومده.»
همان موقع گالریدار که زنی میانهسال بود، با ساکی در دست وارد گالری شد. همراه با او عطر نان و کباب هم وارد گالری شد. ساک را روی میزی کنار دیوار گذاشت و روبروی مرد ایستاد وگفت: «کارا رو دیدی؟ پسندیدی؟»
فکر کرد چرا با این غریبه صمیمی است.
مرد گفت: «همه رو دوست داشتم. مخصوصاً آخری رو. چون برام یادآور یه خاطره است. اگه کل مجموعه رو بخوام بهم تخفیف میدین؟»
گالریدار گفت: «از کی تا حال اینقدر به نقاشی علاقهمند شدی که کلش رو یه جا میخوای؟ میدونم پولش رو داری، ولی پسرجون نباید اینجوری پولات رو حروم کنی. این هنرمند ما تازه اول کاره. توی نمایشگاههای بعدیش قطعاً کارای بهتری رو ارائه میده.»
مرد به دختر نگاهی انداخت و گفت: «اگه خریدن این تابلوها باعث بشه که نقاش این تابلوها کمی مهربونتر من رو نگاه کنه، میارزه.»
گالریدار به نقاش جوان نگاهی انداخت و گفت: «راستی تو چته؟ چرا هیچی نمیگی و اینجوری ما رو نگاه میکنی؟»
نقاشجوان گفت: «شما هم رو میشناسین؟»
بله ایشون پسردایی من هستند که کلی ارث بهشون رسیده و حالا هم تصمیم داره با خریدن تابلوهای تو پولش رو حروم کنه. بگو چه سری هست که این آقا اینجوری شده.»
خواست زبان بگشاید و ماجرای تابلوی آخر را بگوید که مرد جوان گفت: «هیچی فقط این علفزار من رو یاد زمینایی میاندازه که داشتم الکی الکی میدادم دست برجساز. میخوام اینا رو ببرم خونه جلوی چشمم بذارم که دیگه همچین خبطی نکنم.»
گالریدار گفت: «من نمیدونم. خودت با نقاش به توافق برس. این وسط فقط پورسانت من یادتون نره. برای ناهار میمونی؟»
مرد جوان گفت: «به توافق رسیدیم. ناهار رو من میگیرم.»
گالریدار ساک غذا را برداشت و گفت: «دست و دلبازی نکن. غذا گرفتم.» و به سمت اتاقی رفت که ته سالن بود. نقاش گفت: «معذرت میخوام. من فکرای ناجوری در مورد شما کردم.»
مرد جوان خندید و گفت: «توی نقاشی آخر کاملاً مشخصه، ولی من حق میدم بهتون. خدا رو شکر که حالا پیداتون کردم و تونستم اون ذهنیت بد رو از بین ببرم. حالا زیرانداز رو بیارم؟»
نقاش گفت: «چقدر به این زیرانداز پافشاری میکنین.»
مرد گفت: «برای اینکه یک ماه تمام مرتب رفتم اونجا و با اجازتون روی این زیرانداز منتظرتون نشستم. بعد که دیدم دیگه نمیایین زیر انداز رو گذاشتم پشت ماشین و گفتم اگه قسمت باشه دوباره میبینمتون و انگار قسمت بود.»
نقاش گفت: «زیرانداز یادگار مادربزرگمه و ارزش معنوی برام داره، ولی چرا شما فکر کردین که من به خاطر زیرانداز برمیگردم؟»
مرد گفت: «امیدوار بودم که برگردی. اون انتظار برای دیدن دوبارهی شما هم برام خیلی شیرین بود. شما به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارین؟»
نقاش سرش را پایین انداخت. یاد حرف مادربزرگش افتاد. وقتی زیر انداز را به او داده بود، گفته بود که زیرانداز را برای دو نفر بافته است.
مرد از گالری بیرون رفت و دقایقی بعد با زیرانداز برگشت. زیراندازی برای دو نفر.