لیلا علی قلی زاده

لبخند گم شده

حرفمان شد. الکی. سر یک حرف که باید می‌گفت و نگفت. سر یک حرف که نباید می‌زدم و زدم. بغض گلویم را فشار داد. قطره اشکی بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت. خواستم پنهانش کنم. نشد. ناخواسته فاش شد. اشک مثل کاتالیزوری خشمش را بیشتر کرد. مثل آتشفشان فوران کرد. ناتوانی‌اش را با تیر خشم به قلبم نشاند. نشد و نتوانستم با کلام ناراحتی‌ام را ابراز کنم. قلم هم یاری‌ام نکرد. رفتم برای شستن ظرف‌ها. شیر آب باز و اشک‌ها هم به راه. ظرف‌ها تمام شد و فکر کردم باید این سنگینی سکوت جایی متوقف شود. رفتم برای گره‌گشایی. نشد. بدتر شد. تیری دیگر در کمان گذاشت و به قلبم روانه کرد. با نقاشی سرگرم شدم تا پاسی از صبح. با درد خوابیدم. فکر کردم صبح تمام می‌شود. صبح آمد و تمام نشده بود. به ظاهر آشتی کرده بودیم، ولی قلبم هنوز پر از درد بود. هیچ واژه‌ای تسکینش نمی‌داد. تیری که روانه شد قلبم را زخمی کرده بود و شاید هم قلب او را. سایه‌ی سکوت، زیادی سنگین بود. شادی را شسته بود و با خود به باتلاق‌های خونین حسرت برده بود. حسرت روزهای خوش گذشته. روزهایی که خانه پر بود از نوای تار و تصویر لبخندهای عاشقانه‌ی یک زن به مردی که دوستش داشت.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.