لیلا علی قلی زاده

۹مهر ۱۴۰۴- بینایی

 

قرار شد که هشت صبح بروم برای تمرین ورزشی و بعد از آن هم بروم برای تدریس نقاشی. دیروز ناهار را بردیم به خانه‌ی مادر. مادر کوکو درست کرده بود و من ماکارانی شکل‌دار به سفارش «ه». «ه» دیگر آزار و اذیتی بابت انجام تکالیفش ندارد. برای درس کار و فناوری از من کمک می‌خواست، من چیزهایی که می‌توانست با آن‌ها کاردستی درست کند را در اختیارش گذاشتم، ولی از دادن ایده یا هر کمک دیگری دریغ کردم، نمی‌خواستم در این درس به من متکی باشد. پسرعمو در انجام تکالیفش تعلل می‌ورزید و وقتی او را تشویق به انجام کارهایش می‌کردیم، با جملاتی خاص روان‌مان را تحریک می‌کرد. دست آخر مادر به او گفت که اگر درس نخوانی مثل فلانی می‌شوی و او که از آن شخص بیزار بود و به نظرش مجسمه‌ی تمام نمای بلاهت و حماقت بود، دست از آزار ما برداشت و تکالیفش را انجام داد. هرچند که همان موقع هم عقیده داشت که می‌تواند از خودش مراقبت کند وبه دام اعتیاد نیفتد.

دیشب خواب دیدم «ه» برای اولین بار تنهایی از خانه بیرون رفته است. دیر کرده بود و تلفنش را جواب نمی‌داد. ترسیده بودم. ماشین را از خانه بیرون آوردم که به دنبالش بروم که او را در خیابان دیدم.

در کودکی بارها به تنهایی همراه با دخترعمویم که دو سال از من کوچک‌تر بود، رفته بودیم امامزاده زید. امامزاده خیلی با خانه‌مان فاصله داشت. مادر‌هایمان آنقدر سرگرم کارهای خانه‌ی عزیز بودند که متوجه نبود ما نمی‌شدند. هرچند که وقتی به خانه برمی‌گشتیم توبیخ می‌شدیم، ولی باز هم به این کارها ادامه می‌دادیم. حالا محتاط شده‌ام. آنقدر نگران و پر از دلهره که اگر کسی را به دنبالش بفرستم، مدام زنگ می‌زنم تا مطمئن شوم که او را یافته است.

امروز صبح شبکه‌ی چهار فیلمی را پخش می‌کرد که روز خواستگاری‌ام نشان می‌داد. این سری از سری پیش هم سانسورش بیشتر بود. تقریباً فیلم شده بود داستانی کوتاه با ابتدا و پایانی مشخص بدون بدنه. باز هم اسمش را نفهمیدم. روز خواستگاری از اینکه خواستگارها درست به وقت پخش آن فیلم رسیده بودند، عصبانی بودم. امروز گفتم فوقش باشگاه نمی‌روم و فیلم را تماشا می‌کنم، ولی فیلم کوتاه شده چیزی برای تماشا نداشت.

سرما‌خوردگی دیروز به لطف خواب کاملی که داشتم برطرف شد. دیشب بعد از اتمام کارهای خانه، بی‌توجه به ساعت خواب و بیداری بقیه به رختخواب رفتم. سپرده بودم که کسی مرا بیدار نکند، ولی باز هم صداهایی را می‌شنیدم. انگار کسی آواز می‌خواند و دیگری با صدای بلند می‌خندید. یادم است حتی سر یک نفر هم داد زدم که خواب را بهم زده است، ولی بعد دیگر چیزی نفهمیدم.

کتاب کم می‌خوانم. اصلاً فرصتش نیست. خستگی مجال نمی‌دهد. آرام و قرار ندارم. مدام برای خودم کاری می‌جویم و بعد فکر می‌کنم که همه‌اش بیهوده است.

بینایی تمام شد. پایانش را دوست نداشتم. دوست داشتم مثل کوری پایان خوشی برایش وجود داشت، ولی همان‌هایی که در کوری از خطر جسته بودند، در این کتاب به جرم آنکه کور نشده بودند، متهم به آشوب رای سفید شدند. وجدان بیدار یک کمیسر پلیس که نمی‌توانست چنین اتهامی را به آنان ببندد، باعث مرگش شد و در نهایت آن زن، آن زن قهرمان در داستان کوری به دست عوامل دولتی از بین رفت. دوست داشتم در مورد جریاناتی که در کتاب اتفاق افتاده بود، با کسی حرف می‌زدم. مثلاً با «س.ع» یا با «م.ش» یا حتی با مادرم، ولی عصبانی بودم. چون در دنیایی مشابه همان کتاب گیر افتاده بودم و کاری از دستم برنمی‌آمد.

رفتم موسسه. مربی‌ها همه از فشار و حجم کارشان عصبانی بودند. در چند شیفت کار می‌کردند و زندگی‌شان را تمام وقت گذاشته بودند پای عشقشان و به هیچ کجا نمی‌رسیدند. بعد از پایان کار خواستم بمانم پیش مدیر آموزشگاه، ولی ترسیدم باز هم درباره‌ی اقتصاد بیمارمان حرف بزند و چیزهایی را که می‌دانم با شدت و حدت بیشتری به خوردم بدهد. زود از موسسه زدم بیرون. می‌خواستم بروم دنبال هستی، ولی فکر کردم به جای یک‌لنگه‌پا ایستادن جلوی مدرسه‌اش بروم خانه و ناهارم را آماده کنم. در عرض چهل دقیقه ناهار را آماده کردم، خانه را مرتب، نماز و زبان هم خواندم و بعد رفتم دنبالش.

شاگردها تقریباً همه جز چندنفری برایم جدید بودند. رادین، آیلین، دلوین، شایلی و محمد‌امین و ابوالفضل قدیمی بودند. با این‌حال کار قدیمی‌ها تعریفی نداشت. به آیلین گفتم تو باید الگو باشی و بعد از این حرف بود که دست از حرف زدن و بازیگوشی کشید و جدی به کارش پرداخت. کارهایشان بد نبود. تعدادشان به اندازه بود و کلاس خوب پیش رفت.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.