از اول هم چشمم آن نقاشی را گرفته بود. طرح پیرمرد و پیرزنی بود که در آخرین لحظات زندگیشان هم دست از عشقورزی به هم برنداشته بودند. چیزی که از آن محروم بودم. مادربزرگ چشم دیدن پدربزرگ را ندارد. پدربزرگ هم همینطور. از هم دور میشوند دلتنگ هم میشوند، ولی مادر بزرگ تنها با دشنام و نفرین این دلتنگی را نشان میدهد. هر بار که آن دختر میآمد، به خودم میگفتم: «کاش من هم روزی آن را نقاشی کنم.»
حالا برای تابلوی ششم، انتخابم نقاشی عشق در واپسین لحظات حیات است. دوست دارم همهی کلاسهایم را تعطیل کنم و تمام وقت بنشینم سر این کار. حرارت رنگها، اشتیاقی به جانم میاندازد که دوباره از نو بنویسم. مدتهاست که نمینویسم. به خودم که نمیتوانم دروغ بگویم، مدتها بود که اشتیاقم را به همه چیز از دست داده بودم. شده بودم مجسمهی تمام نمای عادت. همه چیز از سر عادت بود، بیذرهای شوق. حالا سرشار از شوقم. دیروز یک سفارش کار تصویرسازی هم داشتم. قبول نکردم. اولین کار کودکش بود و تجربهای از روند کار نداشت. میخواست یک ماهه کار را تحویل بگیرد. به او گفتم که چند ماهی زمان لازم است و اینکه قیمتها بالاست و بستگی به تعداد صفحات و نوع تصویرسازی قیمتها متفاوت است. چند تصویرساز دیگر به او معرفی کردم. به خاطر تابلوی جدید، نمیتوانم هیچ پروژهی تازهای را بپذیرم. شاید بعدتر فرصت دیگری پیش آید، شاید هم پیش نیاید. اهمیتی ندارد. حالا نمیتوانم چنین ریسکی کنم. از سال پیش که دنبال گرفتن مدرک استاد پاستل بودم، زمان و هزینهی زیادی صرف کردهام، حالا که امتحان نزدیک است، باید تمام انرژی و وقتم را برای امتحان بگذارم.
در نظر دارم که بعد از اتمام این تابلو از استاد بخواهم که اجازه دهد که مدتی پیش او کارآموزی کنم.
نمایشگاه نقاشی که قرار بود چهار مهر برگزار شود، به روز هجدهم مهر موکول شد. گفتهاند در پارک کودک شهریار برگزار میشود. امیدوارم که اینبار بر هم نخورد.
«الف.میم» بالاخره به همت «ف» در مدرسه ثبتنام شد. ما نتوانستیم او را ثبت نام کنیم. کفالتش را نداشتیم. «ف» هم اگر معاون مدرسه نبود و آن سر و زبان را نداشت، نمیشد. مشکلات روحی«الف.میم» هنوز برطرف نشده است. هفتهی پیش مادر او را پیش متخصصهای مختلف برد. هیچ بیماری جسمی نداشت و مشکل از روانش است. حق دارد. بچهای در سن او که مادر و پدر ندارد، اوضاعش بهتر از این نمیتواند باشد. مدام از این خانه به آن خانه رفته است و حالا در خانهی مادر، همچنان آن احساس ناامنی با اوست. احساس طرد شدن و رها شدن. مادر روزهای اول با او مهربانتر بود. حالا توانش کم شده است و گویی از این خیرخواهی پشیمان شده است. اگر خودم را نمیشناختم، شاید میآوردمش خانهی خودمان، ولی با وجود تمام مهری که به او دارم، اگر خلوتم را نداشته باشم، به هم میریزم. زمان زیادی با محمد و هستی در کشمکش بودم که این خلوت را به من بدهند. حالا هر دو به این خصوصیتم واقفاند، ولی این بچه آسیب دیده است و نباید بیش از این آسیب ببیند. حالا من زیادی سرشلوغم. آنقدر سرشلوغ که دیگر حتی حوصلهی بچه گربهها را هم ندارم.
کتاب جدیدم برای مجوز رفته است. زمان زیادی گذشته است و هنوز از مجوز خبری نیست. انگار مسائل سیاسی مملکت روی عملکرد همهی ارگانها تاثیر گذاشته است. روی برنامههای محمد که تاثیر زیادی داشته است. تمام تصمیماتش به حالت تعلیق درآمدهاند. مدام میگوید بگذار ببینیم چه میشود. نمیدانم تا کی قرار است زندگی را به بعد موکول کنیم؟
«ه» دوست دارد به مدرسهی موسیقی برود. پدرش اصرار دارد پزشکی بخواند. به «ه» گفتم که مدرسهی موسیقی هنرجو کم میپذیرد. باید خیلی تلاش کند و اگر به هر دلیلی قبول نشد، باید یک برنامهی دیگری هم داشته باشد. از ابتدای امسال در گوشش خواندهام که امسال نهایی دارد و باید تلاشش مضاعف باشد. بزرگ شده و زحمت مرا کمتر کرده است. حالا راحتتر میتوانم به علایقم بپردازم. شاید دفعهی بعد که آمدم اینجا برای نوشتن، تابلوی تازهای را شروع کرده باشم.