هیچ چیز سرجایش بند نبود. همهچیز مغشوش و درهم و برهم و در حالهای از ابهام بود.
مادر بیحوصله کنار کپهای از لباسهای نَشُسته روی چهارپایهی پلاستیکی قرمز رنگی نِشسته بود و دانه دانه لباسها را در تشت میانداخت. بیاراده و از سر عادت به لباسها چنگ میزد. به روسریای قرمز که رسید، آن را بیرون کشید و بو کرد. ریحانه و مرتضی گوشهی حیاط در حال خاکبازی بودند. وقت دیگری بود، جیغ و هوار مادر بلند بود، ولی حالا مادر مثل همیشه نبود. ظرفهای نشستهی شب پیش هم کنار حوض مانده و اجتماع دوستانهی مگسهای مزاحم شده بود.
ساعت از ده گذشته بود. خورشید همچنان پشت لایهای از گرد و غبار مانده بود و خیال نداشت در آسمان خودنمایی کند. مادر نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید و زیر لب گفت: «با این آفتاب بیرمق لباسها کی خشک میشن؟ باید روسری معصومه زودتر خشک بشه. بچم روسری قرمزش رو خیلی دوست داره.»
دوباره به لباسها چنگ زد. مرتضی با شنیدن اسمم کلوخی را برداشت و بر سر ریحانه زد. ریحانه جیغ کشید و مادر که در مرداب افکار خودش دست و پا میزد، تنها نگاه خیرهاش را به ریحانه دوخت. وقت دیگری بود، مادر میدوید به سمت ریحانه و شاید حتی من، ولی حالا من هم فقط تماشاچی بودم. مثل همیشه. مادر اشتباه کرده بود. از همان اول که مرا برای رضای خدا پذیرفته بود، اشتباه کرده بود. باید امتناع میکرد. مثل زنهای دیگر. هیچکدام بچهای افلیج و پرزحمت را نمیخواستند، ولی مادر نتوانسته بود. شاید اگر او هم بچهای داشت، مثل دیگران از پذیرش من سر باز میزد، ولی او اجاقش کور بود و تازه بعد از آمدن من بود که خدا نیم نگاهی به او انداخته بود و ریحانه و مرتضی را در دامنش گذاشته بود و حالا…
گذشتهاش را میکاوید به دنبال ردپایی از گناه. میخواست بداند این عذاب عقوبت کدامین گناه است و چیزی نمییافت. ریحانه گریهاش بند نمیآمد. خودش را از گردن مادر آویزان کرده بود، به دنبال توجهی کوچک. مادر چنان در ژرفای افکارش غرق بود که حضورش را نمیدید. مرتضی به سمت ریحانه آمد. سیلاب اشکهای او را با دستهای کوچکش پاک کرد و او را در آغوش گرفت و با خود برد. فقط کمی از ریحانه بزرگتر بود، ولی خوب میفهمید که حال مادر خوب نیست. ریحانه که از مادر ناامید شده بود به آغوش دشمن پناه برد. مرتضی با صدایی رسا طوری که مادر بشنود، خطاب به ریحانهی کوچک گفت: «مامان ما رو دوست نداره، اون فقط آبجی معصومه رو دوست داشت اونم که حالا رفته پیش خدا.»
ریحانه جیغ کشید: «نه. پیش خدا نرفته. من میدونم. گرگا خوردنش. مامان همش شبا از خواب میپره و جیغ میکشه گرگ. تازه خودم دعا کردم که گرگا بخورنش. آخه آبجی معصومه هر شب گریه میکرد. من شبا نمیتونستم بخوابم و دعا کردم که اگه بازم شبا گریه کنه گرگا بخورنش.»
مرتضی با دستش جلوی دهان ریحانه را گرفت و آرام گفت: «هیس. اگه مامان بفهمه تو از این دعاهای بد بد میکنی، حالش بدتر میشه. نباید هیچی بگی. گرگا نخوردنش. اون فقط یه شب خوابید و دیگه از خواب بلند نشد. تو که میدونی خیلی مریض بود. مامان از ناراحتیه که خواب گرگ میبینه. بابا گفته وقتی عزیزم رفته بود پیش خدا مامان هر شب خواب گرگ میدید.»
ریحانه دوباره گریه کرد: «منم اگه مریض بشم، میمیرم؟ من نمیخوام بمیرم.»
و دوباره هوارش بالا رفت. همان موقع بود که صدای در بلند شد. کمی بعد پدر در آستانهی ورودی حیاط پیدا شد. نان سنگک در دست به سمت بچهها رفت. ریحانه با دیدن نان آرام شد. پدر گفت: «بدویین پدرسوختهها باز خاک بازی کردین؟ دستاتون رو بشورین و سفره رو پهن کنید تا منم نون و مادرتون رو بیارم.»
بچهها به سمت حوض دویدند. پدر به سمت مادر آمد و گفت: «نسرین خانوم. خانوم خانوما نون تازه گرفتم بیا بریم. بیا بریم سر سفره. بچهها گرسنهان.»
مادر انگار پدر را نمیدید. نگاهش به روسری قرمز بود. پدر گفت: «حداقل به خاطر معصومه.»
با شنیدن اسم معصومه، هوش و حواس مادر جمع شد و قطره اشکی از گوشهی چشم چپش به پایین سرید و گفت: «عباس من بدون معصومه چه کنم؟»
پدر دستی روی شانهی مادر گذاشت و گفت: «معصومه داره ما رو میبینه. بخدا راضی نیست که تو به خودت و بچهها ظلم کنی. تو که براش کم نذاشتی. دیدی که هزارجا بردیمش برای دوا و درمون. تقصیر ما که نبود. چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟ این روسری رو هم دیگه بذار اونور. چرا مدام میری لباسای اون بچه رو میاری و میریزی جلوت. نکن با خودت این کار رو نکن. تو الان دو تا بچهی دیگه داری. دیگه تمومش کن.»
مادر به پدر نگاهی انداخت و گفت: «یکی باید مدام من رو از این حال و هوا بیرون بکشه. ببخش که توی این روزا بهتون نمیرسم و مدام حواسم پرت معصومه میشه.»
پدر بوسهای به پیشانی مادر زد و گفت: «خودم اینجا هستم که حال و هوات رو عوض کنم. دستات رو بشور. نون رو ببر سر سفره. تا چای دم کنی، منم ظرفا رو میشورم و میام. نذار غم نمود بیرونی پیدا کنه. این طفلکیها گناه دارن.»
مادر سرش را تکان داد و رفت و من فکر کردم چه خوب است که پدر قوی است و حواسش به مادر است. حالا وقت رفتن است. وقت رفتن به آنسوی دروازههای ابدیت. کاش میتوانستم روسری قرمزم را با خودم ببرم. شاید وقتی مادر روسری را روی بند بندازد، باد یاریام کند و او را از این خانه ببرم. شاید …
و من از این خانه و از مهربانترین مادر دنیا گذشتم و جز این چارهای نیست. برای ریحانه، برای مرتضی، برای عباس. به خاطر تمام آنهایی که دوستشان دارم و زندگیشان بسته به مادر است باید بگذرم. تا اینجا باشم، مادر رنگ آرامش را نخواهد دید.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده