نگرانیاش را از اوضاع مملکت پنهان کرده بود و به خیالش زن و بچهاش متوجه نبودند که چه رنجی میکشد. هر روز کمحرفتر و تکیدهتر از روز قبل به خانه برمیگشت. ناامیدی از سر و رویش میبارید. وقتی پسرش کارنامهاش را که از بالا تا پایینش با ۲۰ آراسته شده بود، به او نشان میداد، به زحمت لبخندی کجکی کنج لبش مینشاند یا وقتی دخترش میآمد و چای داغ و دشلمه پیش رویش میگذاشت، به زحمت دهانش را باز میکرد و دعای خیری برایش میداد. همسرش زیرزیرکی او را میپایید و میدید که مردش مثل سابق نیست و لبخندش از روی ناچاری است که بچهها دردش را نفهمند. سرشان را که روی بالشت میگذاشتند تا زن میآمد بپرسد که چرا؟ و چطور صدای خروپفش بلند میشد. وقت سریال که میشد، تلویزیون را روشن میکرد و دسته جمعی مینشستند جلوی تلویزیون و زن میدید که تنها جسمش جلوی تلویزیون است و روحش در جای دیگری سرگردان است. مدام در فکر بود. دیر میآمد و زیاد شدن کارها را بهانه کرده بود. زن دائم در هول و ولا بود که مردش معتاد شود یا برای رهایی از غم و غصه برود با رفقایش باغ بالا و لبی تر کنند، ولی باز شب که میشد و مرد وضو میساخت و قامت به نماز میبست، زن خیالش راحت میشد که مردش اهل هیچ چیزی نیست، ولی از کمحرفی او به ستوه آمده بود و دلتنگ این بود که مردش برایش درد و دل کند.
چطور میتوانست به زن بگوید که قیمت یک کیلو گوشت چندبرابر حقوق روزانهی اوست یا باید پول ده روز کارش را بدهد و یک گونی برنج نیمدانه بخرد یا چطور میتوانست به او بگوید که میوه هست، ولی پولش نمیرسد که میوههای رنگ و وارنگ برای بچهها بخرد. مرد چطور میتوانست بگوید که بیمهی ماشین تمام شده است و پول ندارد ماشین را بیمه کند و برای همین هر روز پیاده به سر کار میرود. مرد چطور میتوانست بگوید که کارش چندان تعریفی ندارد و صاحبکار نمیتواند حقوقشان را اضافه کند و گفته است هر کسی راضی نیست و نمیتواند با این حقوق سر کند، برود دنبال کار دیگر. چطور میتوانست بگوید که با این سن و سال دیگر نمیتواند کار دیگری پیدا کند و مجبور است دندان روی جگر بگذارد و دم نزند.
مرد غصههای زیادی داشت و میدانست که تنها نیست و همه همینطور بودند. تحریم کمر اقتصاد را شکسته بود و کارگرها همه به نان شبشان محتاج بودند. مرد تمام ترسش از این بود که مردم دلزده شوند و گول وعده و وعید آنوریها را بخورند و وطنفروشی کنند. درست مثل همان کارگری که یکشبه به نان و نوایی رسیده بود و داشت زیر گوش بقیه چیزهایی میخواند و او که چند پیراهن پاره کرده بود، فهمیده بود که یک جای کار میلنگد و گزارشش را با اینکه نمیخواست راپورتچی باشد به رئیس داده بود. بعدش هم عذاب وجدان گرفته بود. اگر رئیس نگفته بود که خرابکار بوده میخواست تا قیام قیامت برای اخراج شدنش خودش را مقصر بداند، ولی مگر نمیشد باز هم سر و کلهی این خرابکارها که به خاطر نان خودشان را میفروختند، پیدا شود. تمام ترسش از این بود. اوضاع مملکت ناامن بود و او خوب میدانست که فقر و عدم توازن در توزیع ثروت، رخنههایی ایجاد کرده است و همهاش میترسید که این آشوب به مدرسه و به خانهشان هم کشیده شود. زن هیچکدام اینها را نمیدانست. زن سادهای بود که با هیچ کسی رفت و آمد نداشت و تنها دلخوشیاش درست کردن غذایی گرم برای بچههایش و رفت و روب خانه بود. بچهها هم کوچکتر از آن بودند که فتنهگر ذهنشان را آلوده کند، ولی تا کی؟ بالاخره بزرگ میشدند و مرد از تمام اینها میترسید و امید نداشت که اوضاع درست شود.
یک روز که از سرناامیدی به نماز ایستاد،پسرش را دید که کنارش ایستاده است و همراهیاش میکند. دلش گرم شد. پسرش که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، همراهیاش میکرد و این کمی مایهی آرامشش شد. نماز که تمام شد، پسرش قرآن آورد و از پدرش خواست که به او قران بیاموزد. پسر صفحهای را باز کرده و به دست او داده بود و همانجا بود که مرد آن آیه را دیده بود و دلش باز گرمتر شده بود که به یقین بدون کمک و یاری خداوند راه به جایی نخواهند برد و همانجا دست تضرع به سوی خدا دراز کرده بود و دعا کرده بود که خدا یاریشان کند. کاری که در روزمرگیها فراموش کرده بود. همان شب بود که بعد از مدتها با امید به خواب رفت.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده