لیلا علی قلی زاده

وانمود می‌کنیم که …

امروز روز چهارم است. روز چهارمی است که وانمود می‌کنم اتفاقی نیفتاده و تلاش می‌کنم که طبق روال سابق به زندگی‌ام ادامه دهم. امروز روز چهارم است که بابت شرایط جنگی که یک رژیم متخاصم و اشغال‌گر برایمان ایجاد کرده است، خودم را در خانه حبس کرده‌ام. این روزها سخت می‌گذرد. شرایط کاری همسرم تغییر کرده است. دائم در سفر است و من وانمود می‌کنم که در خانه است. شنبه‌ی هفته‌ی گذشته، چند روز قبل از شروع جنگ، پای پدرش شکست. یک وضعیت بغرنج دیگر. سفرهایش لغو شد، ولی باز هم حضور نداشت. تمام وقت در بیمارستان بود. باز هم وانمود می‌کردم که اتفاقی نیفتاده، ولی حالا سایه‌ی جنگ نمی‌گذارد وانمود کنم. حرف‌هایی می‌زنم که چندان به آن‌ها اطمینان ندارم. خودم را قوی نشان می‌دهم، ولی می‌دانم که اینطور نیست. دلم می‌خواهد کاری کنم. از اینکه منفعل باشم بیزارم، ولی این روزها منفعل هستم. درونم با بیرونم یکی نیست. درونم پر از نگرانی، دلهره و اضطراب است. کتاب‌ که دستم می‌گیرم، روی کلمه‌ی جنگ میخکوب می‌شوم. تلویزیون خاموش است. از تمام کانال‌های خبری خارج شده‌ام. بستر اینترنت ضعیف شده است و به نرم‌افزارهایی که سابق با آن‌ها کار می‌کردم، دسترسی ندارم. کلاس‌های مجازی‌ام را از دست داده‌ام. دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. نقاشی‌ام را فقط نگاه می‌کنم. وقتی با دخترم هستم او را سرگرم می‌کنم که متوجه التهاب درونم نشود، وقتی هم تنها می‌شوم، سر و کله‌یِ من پر از اضطرابم پیدا می‌شود و مرا فلج می‌کند. داستان‌هایی که این روزها به لطف حضور دوست می‌نویسم، بی‌سر و ته است. تلاشی برای به سرانجام رساندنشان نمی‌کنم. دلم می‌خواهد کاری کنم، ولی من نگران نمی‌گذارد.

امروز کلاس دختر تشکیل نشد. تا صبح بیدار بودم. نزدیک صبح خوابم برد. به زور و زحمت از جایم بیدار شدم. ریموت در گم شده بود. فکر کردم شاید در شلوغی عید غدیر از کیفم افتاده است. پیاده به کلاس رفتیم. پرنده در خیابان پر نمی‌زد. حُرم آفتاب و خلوتی کوچه‌های شهر ترسناک و دلهره‌آور بود. کلاس تعطیل بود. دختر تا ظهر با من قهر بود. ظهر که غذای مورد علاقه‌اش را دید، با من آشتی کرد. فکر کردم بین من و او یک دنیا فاصله است. فاصله‌ی سنی‌مان زیاد است. تلاش می‌کنم که کنارش باشم، درکش کنم و همیشه دوستش داشته باشم، ولی گاهی سر چیزهای کوچک دلخور می‌شویم. دلخوری من بیشتر است. فکر می‌کنم او تلاشی برای درک و همدلی با من ندارد.

این روزها حساس شده‌ام. به گمانم باید بیشتر آزادنویسی می‌کردم، ولی آزادنویسی نیاز به رهایی دارد و من دائم در حبس هستم. حبس آداب و قواعد اجتماعی. حتی وقتی در خانه هستم، باید وانمود کنم که قوی هستم و از چیزی نترسیده‌ام. فکر می‌کنم نترسیدن از جنگ کار آسانی نیست. خواهرم زنگ می‌زند و از ترسش می‌گوید و من با مسخره بازی می‌خواهم او را از ترس‌هایش دور کنم. به دوستانم که زنگ می‌زنم چیزی از آشوب درونم نمی‌گویم. همچنان حواسم به گربه هست. دیشب اصلاً حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم. مایحتاج خانه را خواهرم گرفت، ولی آخر شب وقتی دیدم گربه چیزی برای خوردن ندارد، از خانه بیرون زدم و برایش غذا گرفتم. در سوپرمارکت همش صحبت از جنگ بود. همه تحلیل‌گر شده‌اند. یک عده خوشحال، یک عده ناراحت. کلاس نقاشی دیروز هم از تحلیل‌های جنگ بی‌نصیب نبود. بچه‌ها حرف‌های والدینشان را تکرار می‌کردند. یک عده مخالف و یک عده موافق. من چه؟ من جنگ را دوست ندارم، ولی مگر ما جنگ را شروع کرده بودیم. یک عده می‌گویند شروعش با ما بوده، ما زیر بار آن مذاکرات کذایی نرفتیم، اگر تن به آن مذاکرات داده بودیم، از جنگ خبری نبود. یک عده دیگر هم می‌گویند که شروعش به مدت‌ها پیش برمی‌گردد به همان عملیات طوفان‌القصی. همسرم می‌گوید درباره‌ی جنگ هیچ نگو. نه مخالفتت را اعلام کن و نه موافقتت را. می‌ترسد. از جاسوس‌های دشمن می‌ترسد و من فکر می‌کنم اگر هیچ نگویم، دق می‌کنم. زودتر از آنکه عاملی بیرونی مرا از پا درآورد، از درون از هم می‌پاشم. ما خواهان جنگ نبودیم، ولی همیشه در هول و ولای رسیدن این روز بودیم. باید بالاخره پایانی برای این ظلم باشد. در شرایطی که همه‌ی دولت‌های بزرگ دست دوستی به ظالم داده‌اند، تنها یک نفر با تکیه بر ارزش‌های تغییرناپذیرش تصمیم به براندازی این ظلم گرفته است. فکر می‌کنم حالا تنها چیزی که موجب آرامش ما می‌شود، ایمان به سخنان او و توکل به قدرت خداست. بالاخره این جنگ تمام می‌شود، ولی روز بعد چه چیزی در انتظار ما خواهد بود؟ آیا بالاخره رنگ آرامش را خواهیم دید، آیا دوباره دل‌هایمان پر از یک رنگی و عشق روزهای قبل خواهد شد؟

روز پنجم

آمدیم دیدن پدر همسرم. چند ساعت در راه ماندیم. آفتاب گرم تابستان، صف‌های طولانی بنزین، پست‌های ایست بازرسی. ماشین‌های پر از نان و ذخایر غذایی، یکی گفت رئیس جمهور عجیب و غریب دشمن، آن بازیگر سیاستمدار دلقک مآب، به مردم تهران گفته است که تهران را تخلیه کنید. خواهرم زنگ زد. نگرانی. دنبال جایی بود برای فرار. گفتم من از اینجا تکان نمی‌خورم. تا لحظه‌ی آخر. چطور می‌توانم مفید باشم؟ نمی‌خواهم میدان را خالی کنم.

دیروز یکی از ساختمان‌های صدا و سیما را زدند. سحر امامی مجری خبر تا لحظه‌ی آخر ایستاده بود و با قدرت خبر را می‌گفت. حالا لقب شیرزن را گرفته است.

روز دهم

منظم ننوشته‌ام. این روزها نوشتن سخت است. به سختی شکستن سنگ. بلاتکلیفیم. همه در یک دلهره به سر می‌بریم. در این حالت که مدام می‌گوییم یعنی حالا چه می‌شود. این بی‌ثباتی حالا یقه‌مان را گرفته است، انگار که روزهای دیگر به ثبات مطمئنیم. زندگی همین است. خوب که به آن نگاه کنی می‌بینی هیچ تضمینی برای فردای بهتر وجود ندارد. هر آن ممکن است فرشته‌ی مرگ مهمانت شود.

سعی می‌کنم بنویسم. درباره‌ی وقایع این روزها، ولی انتشارشان کار سختی است. اینترنت محدود شده است. مدام قطع می‌شود و نوشته‌ها جایی در فضای اینترنت از دست می‌رود. کلید واژه‌ی این روزها، کلید واژه‌ای است که فیلترینگ به آن حساس است و اگر در نوشته‌ات از آن استفاده کرده باشی، نوشته‌ات گم می‌شود. به هر حال امیدوارم این روزها به زودی تمام شود. روزهای دلهره و اضطراب و بلاتکلیفی. امیدوارم، همه‌ی ما امیدواریم که خبری خوش بیاید. خبری خوش از نابودی ظلم و رسیدن به صلحی جهانی