لیلا علی قلی زاده

معجزه‌ی ایمان

ملوانی سیاه با بالاتنه‌ای برهنه زیر آفتاب سوزان دریا، روی عرشه‌ی کشتی ایستاده و به دوردست‌ها خیره شده بود. چند روز بود که در دریا سرگردان بودند. روزها نه خبری از باد بود و نه هیچ ابری که سایه‌اش خنکایی دهد. شب‌ها هم باد بود و هم آسمانی ابری که آن‌ها را گمراه‌تر می‌کرد. ملوان‌های سفید کشتی همه از پا درآمده بودند. دانه‌های درشت و ریز عرق روی سر و صورت و تن سیاهش جاری بود. بادبان‌ها افراشته بودند، ولی به سبب نبود باد، کشتی از حرکت امتناع می‌کرد. ناخدا مردی جوان بود. به سبب خوش‌اقبالی تولد در خانواده‌ای ثروتمند و اشرافی، خیلی زودتر از موعد به ناخدایی انتصابش کرده بودند. تجربه‌ای نداشت. اولین سفرش بدون حضور ناخدای ارشد. همیشه با بهترین کشتی‌ها و با باتجربه‌ترین ناخداها همراه شده بود و هیچ‌وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. نمی‌دانست در شرایطی که راه‌شان را در دریا گم می‌‌کنند چه باید بکند. حریصانه این پست را گرفته بود. حالا پشیمان بود و از تصمیمش در عذاب.

آب به قدر کافی وجود نداشت. آب را جیره‌بندی کرده بودند. ملوان سیاه که تجربه‌ای داشت و قبل‌تر هم در این وضعیت قرار گرفته بود، تخمین زده بود که آب تنها برای سه روز کافی است. تاب و توانش بیشتر از بقیه بود. ملوان‌های دیگر را به داخل کشتی فرستاده بود و خودش در عرشه مانده بود به دیده‌بانی. امیدشان به شب بود. تنها کورسوی امید شب بود که شاید آسمان ابری نباشد. شب‌ها ابری بود و روزها آفتابی. انگار آسمان هم با آن‌ها سر نزاع داشت. شاید هم می‌خواست ناخدای جوان را از اسب سرکش غرور پایین بکشد. ملوان سیاه وقتی از خیره شدن به دریا خسته شد سرش را رو به آسمان گرفت و با تضرع و نیاز گفت: «خدایی که نوح رو از دریای طوفانی به ساحل امنت رسوندی، ای خدایی که یونس رو از دهان نهنگ نجات دادی و به میان قومش برگردوندی. ای خدایی که قوم موسی رو از دل دریا بیرون کشیدی، ای خدایی که هاجر و پسرش رو از تشنگی رهانیدی، ای خدا خودت کمکمون کن و ما رو به سلامت به ساحل برسون.»

ناخدا شاهد این صحنه بود. با خودش فکر کرد آن مرد وجود خدا را باور دارد. خودش کمترین ایمانی نداشت. فکر می‌کرد تمام موهبت‌هایی که در زندگی داشته به خاطر اقبال بلندش بوده و اگر بدبیاری حالا گریبانش را گرفته، به خدا ارتباطی ندارد و مقصر خودش است که این پست را بدون تجربه‌ی کافی پذیرفته است. زیر لب گفت: «بی‌نوا. من خدای این کشتی‌ام و من این بلا رو سر شما آوردم. اگه من نتونم نجات‌تون بدم، هیچ کس دیگه‌ای هم نمی‌تونه.»

ملوان سیاه خم شد. به حالت سجده سرش را روی زمین کشتی گذاشت و در همان حال اشک ریخت و به خداوند التماس کرد. ناخدا با خودش فکر کرد لابد اگه همین حالا خشکی از دور پدیدار بشه می‌خواد همه‌جا جار بزنه که به خاطر خدای من بود. واقعاً که صحنه‌ی مضحکیه.»

در همین موقع سر و کله‌ی یکی از ملوان‌ها با حالی هیجان و آشفتگی غریبی روی عرشه پیدا شد. با صدایی بلند داد زد: «ناخدا ناخدا یکی از ملوان‌ها از هوش رفت و شروع کرد به هذیان گفتن. توی هذیوناش همش یک جهت جغرافیایی رو تکرار می‌کرد.»

نا خدا خودش را به ملوان تازه رسیده رساند و گفت: «چه جهتی؟ شاید خدا… .» بقیه‌ی حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. فکر کرد اگر جهت جغرافیایی که از هذیان‌های ملوان شنیده شده، آن‌ها را به ساحل برساند، به وجود خدا ایمان می‌آورد.

حرکت در جهتی که ملوان گفته بود، آن‌ها را به ساحل رساند. ناخدا به خدا ایمان آورد و به ملوان سیاه که پیش خدا آبرویی داشت هم همینطور.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.