ساعت شش و ده دقیقهی عصر روز شنبه از خواب پرید. خواب مراد را دیده بود. صوتِ قرآن از خانهی همسایه شنیده میشد. رفت به سمت حیاط تا آبی به صورتش بزند و از فکر مراد بیرون بیاید. پایش به ظرف باقالیهای پوست گرفته که نیمه کاره رها شده بود گرفت. به زمین افتاد. باقالیها روی زمین پخش و پلا شد و تا زیر تختش در اتاق کناری هم رفت. فکر کرد استخوان ران یا لگنش شکسته است. خودش متوجه شکستگی نشد. نه دردی بود و نه صدایی جز همان قروپی که از افتادنش حاصل شده بود. ترسیده بود. شکستگی در پیری مصیبت بود. کارش به بیمارستان میکشید و از بستری شدن در بیمارستان بیزار بود. سعی کرد از جایش برخیزد، ولی نتوانست. همان موقع بود که مطمئن شد پایش شکسته است. داد زد: «خاتون. خاتون»
خاتون در خانه نبود. از خانهی همسایه صدای شیون و ضجه شنیده میشد. با خودش فکر کرد لابد خاتون رفته خانهی همسایه برای عرض تسلیت. روز قبلش خاتون گفته بود: «آقا مراد هم به رحمت خدا رفت.»
او نیشخند زده بود. از مراد خوشش نمیآمد. به خاتون گفت: «لازم نکرده بری ختمش. من که راضی نیستم. خودم هم نمیام.»
خاتون گفته بود: «مرد این کینهی شتری چیه تو داری؟ کینهای نباش مرد. به خدا خوب نیست. این چیزا برای ما هم هست. اگه نریم کی تو مراسم ما شرکت کنه؟»
او بدون اینکه به ژرفای سخنان همسرش فکر کند، در جواب گفته بود: «حالا کی خواست بمیره؟ من که شکر خدا یه جوری حالم خوبه که قراره تا صد سال دیگه عمر کنم.»
دوباره فریاد زد: «خاتون خاتون. کجایی زن؟ بیا به دادم برس.»
ساعت شش و سی دقیقه فکر کرد باید حتمن خودش را به دستشویی برساند. وزنش بالا بود. نمیتوانست به راحتی خودش روی زمین را بکشاند. بر فرض هم که به دستشویی میرسید، چطوری میخواست از جایش بلند شود و روی کاسهی توالت بنشیند؟
دوباره فریاد کشید. از همسرش خبری نبود. دیگر طاقتش تمام شد و اختیارش را از دست داد و همانجا خودش را راحت کرد. تمام زحمت زنش به باد رفت. فکر کرد حقش است. همیشه کارها را نصف و نیمه رها میکند. اگر قابلمه را وسط خانه نگذاشته بود، کِی پایش به قابلمه میگرفت و این بلا سرش میآمد؟ همهی بلاهایی که سرش میآید از بیفکری زنش است. یکی نیست به او بگوید کارت را تمام میکردی و بعد میرفتی ختم این مرتیکه که مردنش هم مایهی عذاب است. یکهو چهرهی مراد جلوی چشمش آمد. با لبخندی فراخ آغوشش را برای او باز کرده بود و به او خوشآمد میگفت. دردش آمد. نه از استخوان شکسته بلکه از آن لبخند فراخ. از شدت درد روحی زوزه کشید و با صدایی نالهوار گفت: «کور خوندی. عمرا اگه من رو بتونی ببری اون دنیا. مرتیکه تو مردهات هم دست از سر من بر نمیداره، نه؟»
دوباره فریاد زد: «خاتون بخدا طلاقت میدم. آخه ختم مراد واجبه یا خونه و زندگیت؟»
ساعت شش و چهل دقیقه از بوی تند ادرار دچار تهوع شد. به زمین و زمان لعنت فرستاد و خاتون را نفرین کرد که تلفن را روی دیوار نصب کرده است. اگر تلفن کنار دستش بود، میتوانست با تلفن به اورژانس خبر بدهد.
ساعت هفت قندش افتاد و از حال رفت.
ساعت هفت و سی و سه دقیقه خاتون به خانه آمد. هنوز لباس سیاه تنش بود که با دیدن همسر بیهوشش روی زمین و آن سیلاب نجاست شوکه شد و دو دستی روی سرش کوبید.
چند دقیقهای در حالت شوک بود. با صدای زنگ خانه به خودش آمد. فکر کرد همسرش همیشه به او خفت میدهد. اگر مهمان باشد و بیاید و این وضعیت را ببیند، آبرویش میرود. در آن وضعیت به فکر آبرویش بود. با خودش فکر کرد کمی که معطل شود و او در را باز نکند، بالاخره میرود. بعد یادش افتاد پسرش قرار بوده بیاید و آنها را برای تولد نوهشان به خانهی خودشان ببرد. تلفن خانه زنگ خورد. فکر کرد حالا درست شب تولد نوهام باید این اتفاق میافتاد؟ همیشه مایه عذاب این پسر میشویم. حتمن غیر از ما کلی مهمان دیگر هم دعوت کرده است. باید تلفن را بردارم و به او بگویم که … . چه بگویم؟ یعنی من تولد تنها نوهام را فراموش کردهام؟ کار از کار گذشته است. بالاخره که چی؟ الان بفهمد بهتر است. بعداً اگر بفهمد از دستم ناراحت میشود. رفت سراغ درب خانه. در را باز کرد. پسرش، عروسش و نوهاش پشت در بودند با کیکی در دست. کاش در را باز نکرده بود. حالا باید چه میکرد.
پسرش گفت: «مامان خوبی؟ چرا لباس سیاه تنته؟ اتفاقی افتاده؟»
زن زبانش بند آمده بود. نوهاش خودش را در آغوش زن انداخت و گفت: «سوپرایز. من خواستم امسال تولدم رو خونهی شما بگیرم. میخوام با بابابزرگ فوتبال بازی کنم.»
عروسش گفت: «مامان شوکه شدی ما رو دیدی؟ امسال دست امیر خالی بود. دیگه نشد مهمونی بگیریم. ببخشید دیگه.»
زن همچنان با دهانی باز آنجا ایستاده بود و چیزی نمیگفت.
نوهاش دوباره گفت: «بابا بزرگ کو؟»
زن تازه یادش آمد چه شده و جیغ کشید: «خاک تو سرم. پیرمرد همونجا وسط حال افتاده. عروس تو و نازی اینجا بمونید. امیر بیا ببین چه خاکی به سرم شده.»
کیک از دست امیر به زمین افتاد.
امیر به همسر و نوهاش اشاره کرد که در حیاط بمانند و خودش همراه مادرش از پلههای پاگرد بالا رفتند.
نوهاش میخواست دنبالشان برود که مادرش مانعش شد.
بوی مشمئزکنندهای در خانه پیچیده بود. امیر به زحمت جلوی خودش را نگه داشت که عق نزند. گفت: «کی انسولینش رو زده؟»
زن گفت: «نمیدونم. من خونه نبودم.»
امیر با ناراحتی گفت: «مادر من مگه نمیدونی که بابا فراموشکاره. اگه انسولینش رو به موقع زده بود که اینجوری نمیشد.»
رفت سراغ انسولین پدرش و تابلویی که روی دیوار نصب بود. پدرش به وقت ناهار انسولینش را زده بود. مادرش گفت: «من چند ساعتی خونه نبودم. وقتی اومدم اینجا افتاده بود.»
فکر کرد لابد پدرش پایش شکسته و زیاد در آن وضعیت مانده که قندش افتاده و از هوش رفته است. از بیفکری مادرش که پدرش را تنها گذاشته بود، حرصش گرفت.
فوری با اورژانس تماس گرفت.
عروس و نوهاش تا آمدن اورژانس در حیاط ماندند و بعد از رفتن اورژانس تازه متوجه ماجرا شدند و کمک کردند که خانه را سر و سامان دهند.
اورژانس رسید و با اقداماتی که انجام دادند، مرد را به هوش آوردند. مرد را با برانکارد به بیمارستان بردند و از پایش عکس گرفتند. پایش نشکسته بود. ترس کنترلش را در اختیار گرفته و اجازه نداده بود از جایش تکان بخورد. زن که خودش را مقصر میدانست بعد از آن حادثه بیشتر در خانه میماند و با دقت به خورد و خوراک همسرش نظارت میکرد، ولی تا پایش را از خانه بیرون میگذاشت، سر و کلهی روح مراد پیدا میشد. مراد آنقدر رفت و آمد تا بالاخره مرد از خر شیطان پیاده شد و رفت سر خاکش. حسابش را که با او صاف کرد و کینه را از دل بیرون برد، روح مراد هم آرام گرفت و دست از سرش برداشت.