از دستگاه پخش موسیقی، قطعهی چهار فصل ویوالدی پخش میشد. زن در آشپرخانه در حال تدارک یک جشن کوچک بود. مرد جلوی تلویزیونی صامت کارتون موش و گربه را تماشا میکرد و به قطعهای که از آشپزخانه پخش میشد، گوش میداد. زن فکر کرد مرد در دنیای آدم بزرگها حضور ندارد و فارغ از غم و ناراحتیهای دنیا کودکیاش را از سالها پیش با خودش حمل کرده و به این سالها رسانده است. زن برای نشان دادن عشقش به مرد، مثل سالهای پیش کیک هویج درست کرده بود. بوی گرم و شیرین دارچین و هویج در هوا پخش شده بود. مرد با یک کیک هویج خوشحال میشد. نیازی به هدایای گرانقیمت و سور و سات آنچنانی نبود. زن قطعه را عوض کرد. ملودی تولدت مبارک اندی جای قطعهی چهار فصل را گرفت. زن با کیک هویجی که شمع چهل سالگی رویش میدرخشید، از آشپرخانه بیرون آمد. کارتون موش و گربه تمام شد. تیزر برنامهی عشق ابدی از تلویزیون پخش شد. مرد فکر کرد یک هذیان مبتذل واقعی و تلویزیون را خاموش کرد و به زن لبخند زد و گفت: «عشق ابدی یعنی تو. یعنی همین سادگی.»
زن خندید و کیک را جلوی مرد گرفت و گفت: «عشقم تولدت مبارک.»
مرد گفت: «بیست ساله که مرتب برام کیک هویج درست میکنی. هربار هم از دفعهی قبل جذابتر و خوشمزهتر. رازش چیه؟»
زن خندید و گفت: «در پایداری عشقمون.»
بعد مرد دوربین و پایهاش را آورد. پایه را جلوی مبل سبز رنگ گذاشت و دوربین را روی آن تنظیم کرد. زن روی مبل نشست. مرد زمانبندی دوربین را فعال کرد و خودش هم آمد و کنار زن نشست و کیک را در دستش گرفت. هر دو رو به دوربین لبخند زدند.
صدای چیک چیک دوربین بلند شد و بعد از چند ثانیه عکسی از دوربین بیرون آمد. زن به سراغ آلبوم رفت. مرد عکس را نگاه کرد و گفت: «خیلی خوب شد.»
عکس را پیش نوزده عکس دیگر که هر سال روز تولدش گرفته بودند، گذاشتند. با همدیگر آلبوم را ورق زدند. هفده عکس سه نفره بودند. زن گفت: «هیچ تغییری نکردی. همیشه خوشقیافه هستی.»
مرد گفت: «ولی تو تغییر کردی. هرسال خوشگلتر شدی. درست مثل کیکت. عجیب نیست. رازش چیه؟»
زن خندید و گفت: «باید آلبوم رو قایم کنم. نباید کسی این رو ببینه. ممکنه چشم بخوریم.»
مرد گفت: «اگه قایم کنی پیداش نمیکنی. درست مثل تمام غمهایی که تو دلت داشتی و همیشه قایمشون کردی.»
زن گفت: «موقع قایم کردن اونا از قصد بیحواس میشم که پیدا نشن، ولی آلبوم رو یه جایی میذارم که سال دیگه همین موقع پیدا بشه. به نظرت سال دیگه هم عکسمون سه نفره میشه؟»
مرد گفت: «میخوام یه فیلمی از این عکسا و عکسای روز تولد تو و دخترمون درست کنم و روز تولدش براش بفرستم. شایدم چهار نفره شد.»
زن گفت: «به نظرت اونم با این چیزا خوشحال میشه؟»
مرد گفت: «نمیدونم، ولی حداقلش اینه که هربار ببینه به یادمون میافته و میفهمه که ما هم به یادش هستیم.»
زن گفت: «ما تلاشمون رو کردیم، ولی دنیای اون با ما متفاوته. اگه متفاوت نبود، نمیذاشت بره اونور دنیا.»
مرد گفت: «درسته، ولی باید اجازه بدی خودش تجربه کنه. باید خودش انتخاب کنه. نباید ما سبک زندگی خودمون رو بهش تحمیل کنیم. میشه دوباره چهار فصل رو بذاری؟ و چای هم بیاری؟»
زن به چشمهای همسرش نگاه کرد. یک پردهی اشک در چشمانش نشسته بود. معلوم بود او هم دلتنگ دخترشان است. دختری که روز تولد پدرش را فراموش کرده است. او هم غمهایش را پشت مهربانیاش پنهان کرده بود. زن به آشپزخانه رفت و قطعهی زمستان را گذاشت. اشکها راهشان را پیدا کردند. مرد هم به تصاویر آلبوم نگاه میکرد و دور از چشم زن، اشک میریخت.