لیلا علی قلی زاده

تنهایی

ظاهراً آن دو زن، خبر ناگواری برای مادر داشتند.

مادر در ابتدا چند لحظه‌ای به آن دو خیره ماند. بعد بی‌توجه به حضورشان، به دوخت و دوزش ادامه داد. زنی که مسن‌تر بود، گفت: «زن بیچاره، نمی‌خواد قبول کنه که چه بلایی سرش اومده.»

از چه بلایی حرف می‌زدند؟ به محض ورود چیزی در گوش مادر گفتند. مادر از آن‌ها خواست روی مبل راحتی بنشینند تا او پیراهن مردانه‌ای که در دست داشت را تمام کند. آن دو زن با اکراه روی مبلی که چندجایی از آن پاره بود، نشستند. من روی کف اتاق، روی تنها قالیچه‌ی خانه نشسته بودم. تنقلاتی که مادر در ظرفی برایم ریخته بود را به زور در دهان عروسکم می‌چپاندم. هر از گاهی به آن دو زن می‌نگریستم که نگاه‌شان را در خانه می‌گردانند و با تاسف سرشان را تکان می‌دادند.

زن جوان‌تر گفت: «حق داره. قبول کردنش سخته. زنی به این جوونی حالا باید به تنهایی زندگیش رو بچرخونه.»

منظورشان از تنهایی چه بود؟ یعنی من نباشم، پدر نباشد؟ فقط خود خودش باشد؟ یعنی دیگر پدر قرار نیست بگوید: «خانوم خانوما شام چی داره؟»

این تیکه کلام همیشگی پدر بود. بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، درب قابلمه را برمی‌داشت و سرش را نزدیک قابلمه می‌برد و دوباره می‌گفت: «اوم. چه عطر و بویی. تو جادوگری.»

من معنای کلمه‌ی جادوگر را نمی‌دانستم، ولی حتمن معنای خوبی داشت که مادر لبخند می‌زد.

مادر بی‌حرف و در سکوت پیراهن پدر را می‌دوخت. قرار بود شب عروسی خاله آن پیراهن را تن کند. خودش هزار بار گفته بود. مادر همه چیز را تکرار می‌کرد. برای اینکه در خاطرم بماند. مثلاً مدام به من می‌گفت که ما خانواده‌ایم و همدیگر را دوست داریم. معنای کلمه‌ی دوست را نمی‌دانستم، ولی از بس مادر تکرار کرده بود و بعدش لبخند زده بود، فهمیده بودم کلمه‌ی خوبی است.

زن مسن گفت: «می‌دونم سخته، ولی باید بالاخره قبول کنی. اگه بخوای مدام انکارش کنی، اوضاعتون به هم می‌ریزه. همین الانشم این اوضاعتونه. تو به تنهایی با یه چرخ خیاطی نمی‌تونی از پس خرج و مخارج این دختر بربیای. فکر هزینه‌ی درمانش هستی؟»

به زن مسن نگاه کردم. چرا مدام از واژه‌ی «تنهایی» استفاده می‌کرد؟ مگر قرار بود، پدر نباشد؟

زن جوان گفت: «من همیشه آرزوی داشتن یک دختر کوچولو رو داشتم. من می‌تونم کمکتون کنم. فقط …»

این بار مادرم سرش را بالا آورد. با خشم و انزجار به چشم‌های زن جوان نگریست. دست‌هایش را مشت کرده بود. پیراهن پدر در دستانش چروک شده بود.

زن مسن گفت: «دخترم تو باید منطقی باشی. ما حتمن یه کاری می‌کنیم که تو هم ساعت‌هایی بچه‌ات رو ببینی.»

متوجه معنی حرف‌های آن دو زن نمی‌شدم، ولی متوجه بودم چیزی که می‌گویند به مذاق مادر خوش نیامده است. مادر گفت: «گرفتن شوهرم کم نبود، حالا بچه‌ام رو هم می‌خواین بگیرین؟»

زن مسن گفت: «عزیزم ازدواجتون از اول هم اشتباه بود. دیدی که نتیجه‌اش چی شد.»

مادرم سرش را پایین انداخت و دوباره از نو به دوخت و دوز مشغول شد.

زن مسن گفت: «این بچه از پوست و خون خودمونه. تا حالا هم هزینه‌های درمانش رو خودمون می‌دادیم. فکر می‌کردی همسرت با حقوق بخور و نمیر می‌تونه از پس هزینه‌های این بچه بربیاد؟ تو این رو نمی‌دونستی؟»

صورت مادرم خیس شده بود. شانه‌هایش می‌لرزید.

زن جوان گفت: «من همیشه دوستش داشتم. حالا هم بچه‌ی اون مثل بچه‌ی خودمه. ما می‌بریمش خارج. اونجا حتمن یه درمانی براش وجود داره. نباید خودخواه باشی.»

مادرم زیر لب گفت: «اون فقط به عشق نیاز داره.»

زن مسن گفت: «وقتی تو هزینه‌های درمانش بمونی، وقتی برای خریدن یکی از آمپولاش مجبور به تن‌فروشی بشی، دیگه عشقی نمی‌مونه.»

مشت‌های مادرم چنان فشرده بود که پنداشتم از دست‌هایش خون می‌چکد. زیر لب گفت: «چرا خودش نیومده؟»

زن جوان گفت: «دیگه نمی‌تونست. در ضمن این شرط من بود برای تقبل هزینه‌های درمان دخترت. باید فداکاری کنید. تو که نمی‌خوای اون رو از دست بدی؟»

مادرم ساکت مانده بود. زن مسن گفت: «چیزایی که دوست داره رو توی یه ساک بذار. لباس‌هاش رو نمی‌بریم. فقط کتاب یا اسباب‌بازی مورد علاقه.»

به زن مسن خیره بودم. مادر از جایش برخاست. چند قدم به سمت من آمد. خم شد و بعد تصمیمش عوض شد. دوباره کمر صاف کرد و گفت: «اون رو به شما نمی‌دمش.»

زن مسن گفت: «می‌دونی که به صورت قانونی این بچه به پدر و خانواده‌ی پدریش تعلق داره. تو فقط داری همه چیز رو سخت‌تر می‌کنی. اگه نخوای با این قضیه کنار بیای من می‌تونم کاری کنم که دیگه هیچ وقت نبینیش.»

مادر دوباره خم شد. شانه‌هایش می‌لرزید. از موقع ورود آن دو زن لبخندش گم شده بود. نگاهش میان من و آن دو زن می‌چرخید. بعد به سمت من آمد. شانه‌هایم را گرفت و گفت: «دوست داری بری پیش بابا؟»

از شنیدن کلمه‌ی بابا لبخند به لبم آمد، ولی جوابی نداشتم. نمی‌توانستم کلمه‌ها را کنار هم بگذارم. دوباره با عروسکم مشغول شدم.

مادر دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا گرفت و در چشم‌هایم خیره شد. دوباره گفت: «تو باید خوب حواست رو جمع کنی و به من جواب بدی؟ می‌خوای بری پیش بابا؟ ما خانواده‌ایم. یادته؟ ما همدیگه رو دوست داریم یادته؟»

کلمه‌ی دوست و خانواده برایم آشنا بود. دوباره لبخند زدم، ولی نمی‌توانستم آن‌ها را تکرار کنم.

زن جوان گفت: «می‌بینی؟ اون براش خیلی تفاوتی نداره اینجا باشه یا جای دیگه. اگه اون آمپولا رو نزنه، همین یه ذره ادراکی هم که داره از بین می‌ره. بهتره منطقی باشی.»

مادر از جایش برخاست. به سمت اتاق رفت. کمی بعد با ساکی صورتی و یک دست لباس صورتی برگشت. لباس صورتی را بر تنم کرد. از درون ساک، برس عروسکی را بیرون کشید و با آن مو‌هایم را شانه زد. گفت: «می‌خواستم تو عروسی خواهرم این لباس رو تنش کنه.»

دوباره روی زمین نشستم و عروسکم را نوازش کردم. مادر عروسک را از دستم گرفت و در ساک صورتی انداخت. حالا که دست‌هایم خالی بود، نمی‌دانستم با آن‌ها چه کنم. دست‌هایم را مشت کردم و به سینه‌ی مادر کوبیدم. چشم‌های مادر خیس شد. شاید دردش آمده بود. اشک معنی خوبی نداشت. دست از زدنش برداشتم. به آن دو زن خیره شدم. مادر گفت: «خواهش می‌کنم بهش بگین بیاد اینجا تا برای بار آخر ببینمش. این لباس رو برای اون دوختم. کمی کار داره.»

زن مسن گفت: «وکیل‌مون همه کارای طلاق رو غیابی انجام میده. اون کم آورده. باید درکش کنی. سختش نکن. این لباس هم دیگه به دردش نمی‌خوره. اون خیلی لاغر شده.»

مادر لحظه‌ای فقط به زمین نگاه کرد. در سکوت اشک ریخت. وقتی سرش را بالا آورد، چشم‌هایش قرمز شده بود. بدون اینکه به من نگاه کند، دستم را در دست زن مسن گذاشت و گفت: «کی می‌تونم دوباره ببینمش؟»

زن جوان خندید و گفت: «معلوم نیست. تا حالا هم درمان این بچه دیر شده. توی این مدت برو یکم به خودت برس. این حق تو نیست. تو هم حق داری زندگی کنی. شاید دفعه‌ی بعد که همدیگه رو دیدین حال این بچه هم بهتر شده بود.»

وقتی همراه آن دو زن می‌رفتم، مادر اسمم را صدا زد، می‌خواستم برگردم و به او لبخند بزنم. همان موقع زن جوان آب‌نباتی در کف دستم گذاشت. من به او لبخند زدم.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.