از فرادست، پیکر شبحآلود پدر چون اخگری پدیدار شد. اگر آن خرافهی ترسآکند کودکیام از اشباح نبود، شتابان به سویش میدویدم و خود را در آغوشش میافکندم، ولی از کودکی همواره اشباح وهمآلود و دهشتناک، کابوس شبهایم بودند و دمی خوابی آرام نداشتم. از زمانی که به یاد میآورم، از گرمای آغوش پدر محروم بودم. در آن خانهی دردنشت و بزرگ، محبت مادر، مادربزرگ، پدربزرگ، خالهها و داییها هیچ کدام نتوانسته بود، گرمای آغوش پدر را برایم پر کنند. اگر پدر بود و شبها کنار بالینم میماند، هیچگاه هیچ شبحی جسارت رخنه به خوابم را پیدا نمیکرد. من از پدر محروم بودم. تنها تصویری از او داشتم که روی میز تحریرم قرار داشت و آرزو داشتم روزی در دنیایی دیگر او را ملاقات کنم. در عالم کودکی نفهمیده بودم که مرگ دروغین پدر، حربهای بود که پدر را طلب نکنم و حالا در عنفوان جوانی گمان نمیبردم که آن پیکر حقیقی باشد. ایستاده بر جایم بر هیبتش خیره. او نزدیک و نزدیکتر. با قدمهایی مصصم به سمت من. لبخندش گشاده. چشمهای من پر از تردید و ترس. تفاوت چندانی با تصویر روی میز نداشت. تنها کمی گرد پیری بر هیبتش. نمیتوانستم به سمتش بروم. ترس فلجم کرده بود. پدر را میخواستم و نمیخواستم. از کجا باید میدانستم که ان هیبت حقیقی است؟ چه تضمینی بود؟ حالا که جای پدر را با عشق دختری پر کرده بودم، باید پدر میآمد و مرا به دنیای دیگر میبرد؟ ایستاده بر جایم، خیره بر هیبتش که دستش را بر شانهام گذاشت و با صدایی پرحجم گفت: «خوشحالم که میبینمت.» من سکوت مطلق. نفسم در سینه حبس.
با لکنت زبان گشودم: «توووووووتو نمردی؟»
خندید و گفت: «نسرین در مورد من چی به تو گفته؟»
پدر من بود یا غریبهای که شبیه او بود؟ اگر پدرم بود، تنگ او را در آغوش میفشردم، حتی بی حضور یک خاطره.
در همین حین نسرین با ظرف باقالی داغ از راه رسید و گفت: «سلام عمو. شما با فرزاد آشنا شدین؟»