لیلا علی قلی زاده

دزد آغوش

زنی جوان، سراسیمه و با ظاهری ژولیده وارد بانک شد. مشتریان و کارمندان داخل بانک، با دیدن اوضاعش، مشوش شدند.

بی‌هیچ کلام مشخصی مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و از نامرادی روزگار می‌نالید.

زنی جوان با ظاهری آراسته در حالی که کیفش را روی دوشش انداخته بود، از روی صندلی انتظار بلند شد و به سمتش رفت و گفت: «عزیزم چیزی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»

زنی که اشک می‌ریخت بی‌آنکه کلامی بر زبان بیاورد خودش را در آغوش زن انداخت و با شدت بیشتری اشک ریخت. زن جوان با خودش اندیشید شاید این زن به آغوشش احتیاج داشته باشد و این آغوش بتواند او را آرام کند. بدون هیچ اکراهی آغوشش را برای زن ژولیده باز کرد و اجازه داد او اشک بریزد. صدای ناله‌اش آرام آرام به هق‌هقی کوتاه و منقطع تبدیل شد. زن جوان گفت: «مثل اینکه بهترین. اجازه بدین براتون یک لیوان آب بیارم.»

خانمی مسن وقتی این رفتار انسان دوستانه را دید، با خودش اندیشید که خوب است او هم به سراغ زن برود و از او دلجویی کند. پس در همان وقتی که زن جوان به سراغ آوردن آب رفته بود، به سراغ زن ژولیده آمد و دستی روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «عزیزم بهتری؟»

زن ژولیده دوباره زاری را از سر گرفت و گفت: «آخ که چقدر شما شبیه مادرمین و بوی اون رو می‌دین و خودش را در آغوش خانم مسن انداخت.»

در همان موقع شماره‌ی زن جوان از باجه اعلام شد. زن جوان لیوان آب را به دست خانم مسن داد و خودش به سمت باجه رفت. دیگر مشتری‌های بانک هم با چشم‌هایی نگران این ماجرا را دنبال می‌کردند. خانم مسن لیوان آب را به دست زن ژولیده داد و گفت: «عزیزم بیا اینو بخور و بعد اگه دوست داشتی برام تعریف کن چی شده. منم مثل مادرت.»

زن ژولیده لیوان آب را از دست خانم مسن گرفت و آن را تا ته نوشید و با چشمانی سپاسگزار گفت: «ممنونم. آغوشتون تمام غم‌هام رو از بین برد. من باید برم. ببخشید که ناراحتتون کردم. دلجویی‌تون تنها چیزی بود که لازم داشتم. مرسی که بهم آغوش دادین.»

و بعد به همان سرعتی که وارد بانک شده بود، از بانک خارج شد.

خانم مسن به روی صندلی‌اش برگشت. خانمی پرسید: «مشکلش چی بود؟»

خانم مسن گفت: «والا نفهمیدم. انگار فقط به یه آغوش احتیاج داشت که گریه کنه و کمی خودش رو سبک کنه.»

آن خانم گفت: «چه چیزا؟ من که حاضر نیستم هیچ غریبه‌ای رو در آغوش بگیرم.»

زن جوانی که پای باجه رفته بود، فرمش را پر کرد و بعد دست در کیفش کرد و خواست بسته‌ی اسکناسش را بردارد. چیزی نیافت. کیفش را روی زمین خالی کرد. زمانی که مطمئن شد چیزی در کیفش نیست، داد و فریاد راه انداخت که کیفم را زدند. خانم مسن هم ناخودآگاه دست به کیفش برد. کیف او هم خالی شده بود. سایر مشتری‌ها هم با ترس و لرز کیف‌هایشان را جست‌وجو کردند. کیف چند نفر دیگر هم خالی شده بود.

مشتری‌ها با ناراحتی به دنبال دزد می‌گشتند.

پسری جوان بلند گفت: «کار همون زن بود. اونطور که با عجله بانک رو ترک کرد باید می‌فهمیدیم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است.»

خانم مسن گفت: «حالا به حاجی چی بگم؟ الان تا آخر عمرم می‌خواد سرکوفت بزنه که بی‌عرضه‌ام.»

خانم کناری‌اش گفت: «آدم نباید برای هر بی‌ سر و پایی آغوشش رو باز کنه. معلوم نبود از کدوم بیغوله پیداش شده بود، با حیله‌ از حس نوع دوستی و مهربونی شما استفاده کرد و کیفتون رو زد.»

پسر جوان گفت: «نگران نباشین. من حواسم بهش بود. چهره‌اش کامل یادمه. الان می‌رم اداره‌ی پلیس و مشخصات دزد رو می‌دم. این سارقا خیلی خطرناکن. شما خودتون کاری نکنین.»

بعد به آرامی از بانک خارج شد. سوار ماشینش شد و کمی آن‌طرف‌تر از بانک زن ژولیده را سوار کرد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.