لیلا علی قلی زاده

خدای ماهی‌فروش

 

روبرتو با وارفتگی بی‌سابقه وارد خانه شد. به همسرش گفت: «باز هم یکی علیه جریان باج‌گیری مقاومت نشون داده. امروز بازار ماهی‌فروش‌ها شاهد صحنه‌های دلخراشی بود. مغازه‌ی ماهی‌فروش مسلمونی رو آتش زدن. بیچاره به خاک سیاه نشست. اون‌‌ها هر کسی رو بخوان لگدمال می‌کنن. اشتباه کرد که علیه مافیای منطقه مقاومت کرد.»

مادلین همسرش گفت: «خدا رو شکر که تو همیشه محتاط بودی و همیشه سهمت رو دادی.»

روبرتو گفت: «کاش من هم این جسارت رو داشتم. ماهی‌فروش با اینکه مغازه‌اش توی آتیش می‌سوخت، ولی با صدایی رسا می‌گفت که خدای محمد مرا از ظلم تو نجات می‌ده. می‌دونی این محمد برایم پر راز و رمز شده. بارها اسم محمد رو از زبون این ماهی‌فروش شنیدم. مدتی است که از این ماهی‌فروش برای خونه ماهی می‌گیرم. این ماهی‌فروش آدم عجیبیه. چشمای نافذی داره و حرف‌های زیبایی می‌زنه. همیشه میگه که اگر همگی علیه ظلم قیام کنیم، می‌تونیم ریشه‌ی ظلم رو بخشکونیم.»

مادلین گفت: «من این ماهی‌فروش رو ندیدم، ولی مسلمونا همش دنبال جنگ هستن. تو نباید به حرفاش گوش بدی.»

روبرتو گفت: «من نمی‌دونم تو چرا این ذهنیت رو داری؟ اون و دوستاش که خیلی آروم و صلح‌طلبن.»

مادلین گفت: «پس چیزایی که تلویزیون نشون می‌ده چیه؟»

روبرتو گفت: «من هیچ‌وقت به رسانه‌ها اعتماد نداشتم. اونا می‌تونن به سادگی آب‌خوردن دروغ بگن.»

مادلین با اوقات تلخی گفت: «خواهش می‌کنم به حرفاش گوش نده.»

روبرتو گفت: «یعنی تو می‌گی سکوت کنیم؟ این بلایی که امروز سر اون اومد ممکنه فردا سر من هم بیاد.»

مادلین گفت: «اگه سهمت رو به موقع پرداخت کنی هیچ مشکلی پیش نمیاد.»

روبرتو گفت: «مسئله اینه که اونا مبلغ باج‌خواهی‌شون رو زیاد کردن. اگه نتونم پرداخت کنم چی؟»

چشم‌های مادلین پر از نگرانی و ترس شد. گفت: «نباید جلوشون بایستی. امروز مغازه‌ی اون رو آتیش زدن. اگه باز یکی دیگه جلوشون بایسته ممکنه کار وحشتناک‌تری بکنن. تو که اونا رو می‌شناسی. مگه جریانات چند سال پیش رو یادت رفته. من نمی‌خوام هر روز با ترس و دلهره منتظر برگشتن تو از کار باشم.»

روبرتو گفت: «نمی‌خوام نگرانت کنم، ولی حرفای خوبی می‌زنه.»

مادلین گفت: «خواهش می‌کنم دیگه پیش اون مرد نرو. اون خطرناکه.»

روبرتو انگار گوشش به حرف‌های همسرش نبود و با بی‌حواسی گفت: «منتظرم ببینم خدای محمد چطور می‌تونه اون مرد رو کمک کنه. من می‌خوام محمد و خداش رو بیشتر بشناسم.»

مادلین گفت: «اوه. پناه بر خدا. تو باید توبه کنی. باید حتمن با من بیای کلیسا و پیش کشیش فانتو اعتراف کنی.»

روبرتو گفت: «شاید. حالا فردا جمعه است و قراره برم خونه‌ی اون ماهی‌فروش. اون و چندتا از دوستای مسلمونش جمعه‌ها جمع می‌شن و قرآن می‌خونن. یکی‌شون صوت خیلی زیبایی داره.»

مادلین صلیبی کشید و گفت: «خدای من تو حسابی پاک‌باخته شدی. نکنه تو تصمیم گرفتی دینت رو تغییر بدی؟»

روبرتو گفت: «واقعیت اینه که هیچی نمی‌دونم، ولی تو باید اون ماهی‌فروش رو می‌دیدی. من اگه جای اون بودم به ته خط می‌رسیدم، ولی اون محکم ایستاده بود. با قلبی سرشار از ایمان. من دلم می‌خواد ایمانی مثل اون داشته باشم.»

مادلین پشت هم صلیب می‌کشید و گفت: «اوه من می‌دونستم از روزی که تصمیم گرفتی یک‌شنبه‌ها با من کلیسا نیای، می‌دونستم که بالاخره یه جا پات می‌لغزه و ایمانت رو از دست می‌دی. تو ایمانت رو از دست دادی.»

در همین موقع صدای نوایی آسمانی از شبکه‌ای عربی پخش شد. مرد دیگر صدای همسرش را نمی‌شنید. تمام حواسش را داده بود به آن صدا. با خودش می‌اندیشید روز بعد باید از ماهی‌فروش درباره‌ی محمد و خدایش بیشتر پرس‌وجو کند.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.