لیلا علی قلی زاده

بیمارروان

 

ذهن سعید انباشته از واژه‌هایی مسموم و تخریب‌گر بود. همسرش سوگل نتوانست او را مجاب کند که پیش روان‌درمان‌گر برود. وقتی شرایط برای سوگل دشوار شد، بچه‌هایش را رها کرد و رفت به دیاری که دیگر نشانی از او نباشد. نمی‌توانست سعید را با آن ذهن بیمار تحمل کند.

سعید عاشق دخترانش بود. تصمیم گرفته بود یک‌تنه هم برایشان مادر باشد و هم پدر. با این‌حال رفتن سوگل او را نسبت به قبل شکاک‌تر کرده بود. مطمئن شده بود که پای مردی دیگر در میان بوده است.

با آنکه دخترانش را بسیار دوست می‌داشت و حیاتش به لبخند آن‌ها بسته بود، ولی مهرش با افکاری مسموم تلفیق شده بود. گه‌گاه توصیه‌هایی پدرانه با همین افکار مسموم به خوردشان می‌داد. با این توصیه‌های بدبینانه شادی کودکانه‌شان به رنج و نومیدی منجر می‌شد. بدگویی‌هایی که از مادرشان داشت، همیشه خاطر دخترانش را می‌رنجاند. دخترها که بزرگ‌تر شدند، دنیای دیگری غیر از آنچه که پدر برایشان توصیف کرده بود، دیدند و دیگر نتوانستند مجاب شوند که پدرشان را جدای از این افکار ببینند. هرچه دخترها بزرگ‌تر می‌شدند، فاصله‌شان با پدرشان بیشتر می‌شد. مهر واقعی‌ و پدرانه‌اش حالا برایشان کمرنگ شده بود و تنها چیزی که از او می‌دیدند همان ذهنیت روان‌پریش بود که مدام می‌خواست به شادی‌شان دستبرد بزند. رابطه‌شان با پدرشان کم و کمتر شد. سعید هم بیشتر و بیشتر در افکارش غوطه‌ور شد. حالا یقین پیدا کرده بود که توصیه‌هایش نتوانسته از دخترانش محافظت کند و دخترانش هم مثل همسر سابقش اسیر دنیای وحشی و خون‌خوار جهان توصیفی او شده‌اند. کمرنگی رابطه‌ و بی‌مهری دخترانش را تاب نمی‌آورد و مدام خودخوری می‌کرد که مناقشه‌ای ایجاد نشود. می‌ترسید دخترها هم مثل سوگل، او را ترک کنند. افکار مالیخولیایی یک لحظه هم رهایش نمی‌کرد. بعد از بازنشستگی، تنهایی‌اش بیشتر شده بود. از همه‌ی دنیا بریده بود و چون زاهدان و عابدان گوشه نشین به عبادت مشغول شده بود. به خیالش می‌خواست روح دخترانش را از پلیدی و پلشتی که بر آن‌ها عارض شده بود، تنزیه کند. شب و روز به درگاه خدا تضرع و التماس می‌کرد تا راه نجاتی بیابد.

دخترها که نگران رفتارهای متعصبانه و متحجرانه پدر شده بودند، تصمیم گرفتند که مدتی را پیش اقوام مادری‌شان بگذرانند. مرد در تنهایی اوضاعش بدتر و بغرنج‌تر شد. هر شب با چاقو بر سر بالین خیالی دخترانش می‌رفت و با ضربات چاقو آن‌ها را به قتل می‌رساند و صبح که دوباره صدای خنده‌هایشان خانه را می‌انباشت، تصمیم می‌گرفت که شب دوباره آن‌ها را به مسلخ بکشاند. روزی که دخترها به اصرار اقوام مادرشان رفتند تا سراغی از پدر بگیرند او را پیرمرد تکیده و مجنونی دیدند که لحظه‌ای گریه می‌کرد و لحظه‌ای دیگر می‌خندید. بیماری سعید به نهایت خود رسیده بود. دخترها که خود را در وضعیت پدرشان مقصر می‌دانستند، به رنج دیگری مبتلا شدند. سعی کردند پدر را با مهر احیاء کنند، ولی افکار شوم چنان بر روح سعید سایه انداخته بود که دیگر مهرشان را نمی‌پذیرفت و آن‌ها را چون شیاطینی می‌دید که قصد جانش را کرده‌اند. دخترها در نهایت علی‌رغم میل باطنی، پدرشان را به آسایشگاه بردند. مدتی بعد همان افکار مثل بیماری‌ای مسری به ذهنشان رخنه کرد. مادرشان را مقصر رنج و بیماری پدر می‌دانستند و کینه‌ی او را به دل گرفته بودند. در خلوت گاهی خود را محاکمه می‌کردند و گاهی مادر را. اقوام مادری‌شان از آن‌ها خواستند تا دیر نشده پیش مشاور یا پزشکی حاذق بروند تا از این ناراحتی وجدان رها شوند، ولی آن‌ها با خودشان می‌اندیشیدند که باید با این عذاب وجدان سر کنند تا بار گناهانشان کم شود. واژه‌های مسمومی که در کودکی به ذهنشان تزریق شده بود، حالا تمام ذهنشان را آلوده کرده بود. امیدی به درمان نبود. حداقل نه به تنهایی.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.