در آن آفتاب تفتیده تابستان که قاتق در هوای اتاق میترشید، پسرک زیر آفتاب با مورچههای باغچه سرگرم بود.
زن شکمش بالا آمده بود و نا نداشت از اتاق بیرون برود. یقهی پیراهن گلدارش باز. بدون شلواری زیر پیراهن. لمیده کنار سفرهی پارچهای. خودش را با بالا و پایین بردن لبهی پیراهنش، باد میزد. گردن کشید و از دریچهی نیمهباز اتاق فریاد کشید: «جز جگر بگیری. بیا تو الان خون دماغ میشی.»
پسرک به کلام مادرش کمترین اعتنایی نکرد. همچنان با مورچهها سرگرم. روزنهای در دل خاک پیدا کرده بود و با شاخهای که از درخت توت درون باغچه کنده بود، آرام آرام به درون لانهی مورچهها رخنه میکرد. زن دوباره فریاد زد: «آخه جگردریده چرا من رو حرص میدی. چرا نمیای تو؟ میدونی نمیتونم دنبالت کنم، هی آتیش میسوزونی. این قاتق ترش شد. بیا یه لقمه نون و قاتق بخور و کپهی مرگت رو بذار. عصری که آفتاب لاجون شد برو دوباره بازی کن.»
پسرک خیال نداشت بیاید. زن به صدا درآمد: «باشششه. حالا حرف منو گوش نگیر. بذار آقات که اومد چغلیت رو میکنم. ببینم اونوقت جگرش رو داری که دوباره بری تو حیاط بازی کنی.»
پسر به محض شنیدن واژهی آقا، فریاد زد: «نه. نه.»
و دوان دوان به سمت خانه آمد. مورچهها که خیالشان راحت شده بود، غرولندکنان و شتابان به سمت لانه پیش رفتند. پسرک با همان دستهای خاکی لقمهای نان کند و بی بسمالله درون کاسهی قاتق فرو برد. زن گفت: «مگه آقات نگفته نوم خدا رو بیاری. آروم باش. اینطور که میخوری میپره تو گلوت و خفه میشی.»
پسر گفت: «به آقا چغلیم رو نکنیها.»
زن گفت: «چه خوب که از یکی میترسی و گرنه خدا رو بنده نیستی. دستاتم که خاکیه. چرا آب نزدی به دستات؟»
پسر گفت: «ولش کن. یادم رفت. نه یادم نرفت. آب مخزن تموم شد. میخوام تا آقا نیومده بخوابم. حواسم نبود. آقا صبح که میرفت گفت که امروز زود میاد.»
زن گفت: «خدا مرگم بده. چرا نگفتی که یکم آب و سبزی بهش اضافه کنم و دوغش کنم. الان بیاد چه کنم؟ حالا آبم نداریم. کاشکی بری از آبانبار آب بیاری. نه ولش کن. اونجا تاریکه خوف میکنی. دیدی خاک تو سرم شد. الان میاد قشقرق راه میندازه. پاشو برو بگیر بخواب. حداقل دق و دلیش رو سر تو خالی نکنه. هرچی خوردی بسه. بزار یکمم برای آقات بمونه.»
پسر لقمهی آخر را بیتعلل در دهان گذاشت و با دستان سیاهش دور لبش را پاک کرد و از روی کُپهی رختخوابها که شلخته جمع شده بود، متکایی را برداشت و گوشهی دیگر اتاق انداخت. سرش را روی بالش نگذاشته بود، چشمانش خمار شد. هنوز چشمانش گرم نشده بود که صدای انداخته شدن کلون در را شنید. قلبش در سینهاش مثل گنجشک بالا و پایین میپرید. تند تند صلوات میفرستاد و دعا میکرد قبل رسیدن پدرش به اتاق خوابش ببرد. قاتق و گرما کار خودش را کرد. پدرش پا به اتاق نگذاشته، صدای خرناس کمرمقش بلند شد.
مرد با توپ پُر وارد شد و گفت: «تو این آفتاب سگ رو بزنی از لونهاش بیرون نمیره. اون وقت من باید برم دنبال یه لقمهنون. مُردم از گرما. زن یه چیکه آب بده بخورم یکم خنک شم.»
زن به زحمت هیکل وارفتهاش را تکانی داد و با اشاره به شکم برآمدهاش گفت: «فکر میکنی من با این شکم میتونم برم آبانبار، آب بیارم؟ مخزن خالیه. از صبح این ورپریده همه رو خورده.»
مرد صدایش را بالا برد و گفت: «یعنی گند بگیرن این خونه رو که هیچی توش پیدا نمیشه. تو هم که انگار شقالقمر کردی. مگه زن مشرحیم پا به ماه نبود و میاومد سر زمین؟ مردم هم زن دارن، ما هم زن داریم.»
زن گفت: «مرد خوب نیست جلوی بچه اینطور حرف بزنی. تازه خوابش برده. یحتمل هنوز گوشاش میشنوه.»
مرد گفت: «به درک. بذار بشنوه. اصلن باید بشنوه و بدونه که دنبال زن خوشگل نباشه. زن بایست زرنگ باشه. از صبح تا حالا فقط همین قاتق رو آماده کردی؟ اونم که شب خودم گرفته بودم. نمیشد بری تو مطبخ و یه چی درست کنی؟»
زن گفت: «وا تو این گرما مگه جون دارم پای اجاق باشم. چه حرفا؟ بعدشم با کدوم پول باید گوشت و دنبه بخرم و برات غذای چرب و چیلی بذارم؟»
مرد گفت: «من سر صبحی رو طاقچه برات پول نذاشتم؟»
زن گفت: «چرا ولی اون که رفت بابت پول پارچه. بخدا رختام دیگه تنگ شده به هاجر گفتم برام یه پیرهن گشادتر بدوزه.»
مرد گفت: «واسه این قرتی بازیها میتونی از خونه بری بیرون؟»
زن گفت: «نه. به حسین گفتم بره هاجر رو رو صدا کنه یه تک پا بیاد خونه. بخدا سختمه توی این آفتاب و با این وضع از خونه برم بیرون.»
مرد گفت: «ننهی خدا بیامرزم هفت شکم زایید و یه بارم نگفت رختام تنگه تو ماه به ماه یه لباس نو میخوای. آخه زن از کجا بیارم؟ چرا ملاحظه نمیکنی؟ ننهی خدا بیامرزم همیشه هم خونش مثل آینه برق میزد. اینم خونه زندگی ماست. به هرجا دست میزنی پر گرد و خاکه و پلشتیه. از صبح تا شب فقط خودت رو باد میزنی.»
زن که مترصد فرصتی بود که گریه کند، کلافه از بازخواست شدن و سرکوفتهای شوهر، آه و ناله کرد و درد شکمش را بهانه کرد. مرد هم که ترسید این مرافعه برایش بد تمام شود و باز هم برای بدست آوردن دل همسرش باج بیشتر بدهد، سکوت کرد و ظرف قاتق را پیش کشید و دو لقمهای خورد و همانجا کنار پسرش دراز کشید. زن هم که خیالش از جنجال احتمالی راحت شده بود، همانطور لمیده روی نان را با پارچهای کشید و ظرف قاتق را برداشت و مابقیاش را سر کشید و گفت: «آخیش جیگرم حال اومد. اصلن توی این گرما جز قاتق چیزی نمیچسبه. راستی آقا اگه خواب نیستی. عصری من رو ببر فالوده بهم بده. بدجور هوس فالوده کردم. آقا میشنوی؟ آقا، آقا…»
مرد جوابش را نداد. در عوض خُرخُر کشدار و پر طنین مرد فضای اتاق را پر کرد.
6 پاسخ
آفرین لیلا
خیلی خوب بود👏🌹👏
هوس قاتق کرداونم ترش😁
آخ آخ منم هوس کردم. برم یک بخورم بعد بخوابم.
خانمه چقدر خوب بود😂
خیلی قشنگ بود داستانت.
موفق باشی همیشه
دیدی زن خوب به این میگن به خودش سخت نمیگیره
داستانک جذابی بود. منو برد به دوران فیلمهای سیاه و سفید.
چه جالب که تا این حد قدیم رفتی