از همان ابتدای صبح که کتابخانه باز شد، مردی بیرون کتابخانه، مدام به داخل کتابخانه سرک میکشید. به نگر نمیرسید نگاههایش بیغرض باشد. هیچ وقت فضای کتابخانه تا این حد سوت و کور نبود. جز خانم کتابدار و جمعیت کتابهای مستعمل، کسی در کتابخانه نبود.
از جایی که من نشسته بودم، میتوانستم مرد را به خوبی ببینم. به ابله که کنارم لمیده بود و هیکلش را تماماً روی من انداخته بود، گفتم: «میتونی دو دقیقه حواست رو بدی به اون مرد بیرون کتابخونه؟ به نظرم مشکوکه.»
ابله مثل همیشه از حرف زدن با من طفره رفت. نمیدانستم چه خصومتی با من دارد. خودم را تکانی دادم تا جابجا شود، به خیالم با اینکار شاکی میشود و جنجال به پا میکند، ولی انگار نه انگار که من وجود داشته باشم. همچنان غوطهور در افکارش بود. به او گفتم: «تو چه مشکلی با من داری؟»
گفت: «تو جات اینجاست؟ نباید توی قفسهی کتابهای جنایی باشی؟ من نمیدونم چرا این کتابدار بیحواس تو رو اینجا جا داده. من حوصلهی این مسخرهبازیها رو ندارم. تو همیشه به دیدهی تردید به همه چی نگاه میکنی. بهتره اون عینک بدبینی رو از روی چشمات برداری.»
گفتم: «من رو بگو که میخواستم از محضر استاد داستایسفکی بهره ببرم و اومده بودم پیش تو. خیال نمیکردم اینقدر مغرور باشی. ابلهی که من وصفش رو از دوستان شنیده بودم، قلبی رئوف داشت.»
ابله گفت: «تو داری دربارهی شخصیتهای داستان من حرف میزنی. بله اون قلبی رئوف داشت، ولی من خود کتابم. اثری فاخر که داستایسفکی نوشته و اصلاً قابل قیاس با رمانهای جنایی آگاتا کریستی نیستم.»
گفتم: «تو داری به من توهین میکنی و البته به هرکسی که به این سبک نوشتهها علاقه داره. حواست هست؟ نباید این همه مغرور باشی. کمی که تعمق کنی، میفهمی که منم خواهان کم ندارم.»
از گوشهی چشم، نگاهم همچنان به مرد بیرون کتابخانه بود. با قدمهای استوار به سمت قفسه آمد و دستی به جلد چرمینم کشید و گفت: «آگاتا کریستی توی قفسهی کتابهای روسی چیکار میکنه؟»
خانم کتابدار گفت: «اوه. حتمن کار اعضای بیمبالاتیه که هوس کمک کردن به سرشون میزنه و خودشون کتابها رو لابلای کتابهای دیگه جا میدن.»
مرد به خانم کتابدار گفت: «پس کار شما چیه؟ امروز از صبح زیر نظرتون دارم. بیکار و علاف نشستین و دارید با تلفنتون بازی میکنین. حداقل میتونستین یه کتاب مطالعه کنین و گاهی برای اینکه غرورتون جریحهدار نشه بلند شین و تو فضای کتابخونه یه قدمی بزنین.»
خانم کتابدار گفت: «من نمیدونستم شما اینجایین.»
مرد گفت: «باید حتمن یه نفر رو حاضر و ناظر ببینین که کارتون رو درست انجام بدین؟ پس خدا چی میشه؟ به هر حال جای کتاب قتلهای الفبایی اینجا نیست باید توی قفسهی کتابهای انگلیسی باشه، درست پیش بقیهی کتابهای آگاتا کریستی.»
خانم کتابدار با شنیدن نام من از جایش بلند شد و به سمت من آمد و گفت: «این تنها مورد اشتباهی هست که میتونین توی این کتابخونه پیدا کنین. باور کنید این کتاب روح داره. من چندبار دیگه گذاشتمش اونطرف، ولی باز سر از بخش کتابهای داستایسفکی درآورده.»
مرد گفت: «من با شما شوخی دارم خانم؟»
ابله سقلمهی به پهلویم زد و گفت: «بیا بفرما الان برای خانم کتابدار دردسر درست کردی. این بازتاب رفتار نابخردانه و ابلهانهی توست. اگه جات میموندی اینجوری نمیشد. واقعاً تو چه مرگته؟»
گفتم: «خوب چی کار کنم که بهت علاقه دارم؟ نمیتونم دوریت رو تحمل کنم.»
ابله گفت: «فکر میکنی من اونقدر ابله هستم که نفهمم برام چه دامی پهن کردی؟»
گفتم: «چه دامی؟ داری الکی جناییش میکنی.»
ابله گفت: «جنایی؟ من حرفی از مسائل جنایی زدم؟ انگار تو ذهن خودت همچین چیزی هست؟ تو یه دغلکاری که الکی ادای عاشقپیشهها و اونایی رو در میاری که ارادت زیادی به داستایسفکی دارن.»
گفتم: «تمومش کن. داری عصبانیم میکنی. هیکل سنگینت رو روی من انداختی. کمرم زیر این چرندیاتت خم شد. خودت رو بکش اونورتر.»
چی گفتی: «تو برو اون طرفتر. من که جای تو رو نگرفتم. انگار یادت رفته تو اومدی توی بخش ما.»
جنجال که میان ما بالا گرفت، بازتابی بیرونی پدیدار شد و دست آخر زور ابله به من چربید و من نقش زمین شدم.
خانم کتابدار گفت: «دیدین آقای بازرس؟ همیشه همینطور میشه. من میبرمش میذارمش تو قفسهی خودش و بعد چند وقت از اینجا سر درمیاره. همیشه هم انگار مسئلهای پیش میاد و با هم به مشکل بر میخورن.»
مرد گفت: «با هم؟ منظورتون چیه؟»
خانم کتابدار گفت: «با ابله دیگه. نمیدونم چه خصومتی با هم دارن؟»
مرد با ناراحتی گفت: «خدا شفاتون بده. از بس تنها موندین توی کتابخونه، به هم ریختین. درخواست میدم یه نیروی دیگه هم بیاد اینجا. حق دارین. حق دارین.»
و بدون معطلی و در حالی که زیر لب اورادی میخواند از کتابخانه بیرون رفت. خانم کتابدار در حالی که مرا از روی زمین برمیداشت، گفت: «بمیرم برات. وقتی بهت توجهی نداره و تو رو نمیخواد چرا به زور میخوای بری پیشش. به نظرم اگه به کارای روسی علاقه داری بیا بذارمت پیش باغ آلبالوی چخوف. نمایشنامهی خوبیه. فکر کنم تو هم از همنشینی باهاش لذت میبری. ضمن اینکه مثل خودت جمع و جوره.»
و بعد مرا کنار کتاب باغ آلبالو گذاشت. باغ آلبالو با لبخند حضورم را پذیرا شد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده