لیلا علی قلی زاده

گشایش بخت

مادر الکی الکی با نکوهش‌های بی‌دلیلش ما را معذب نمود. هر چند دقیقه‌ یک‌بار هم سرش را به نشانه‌ی تأسف می‌جنباند. طوری ما را به پند و اندرز گرفته بود که انگار واقعه‌ی فجیعی رخ داده است و ما مرتکب گناه کبیره شده‌ایم. بعد از عمری خواهرانه پایمان را از خانه بیرون گذاشته بودیم و خودمان را به کوهی رسانده بودیم که همانند ما دربند بود. گمان برده بودیم که گشت و گذار در دامان این کوه باعث گشایش دل و ایضاً گشایش بخت می‌شود.

مادر صبح تا شب پای سجاده بود و از خدا می‌خواست که بختی نیکو نصیبمان کند و ما را چنان در حصار خانه پابند کرده بود که استغفرالله خدا هم از گشایش بختمان عاجز بود. بعد از ازدواج تمام دختران گر و کور محله، دیگر برای ما مستدل شده بود که با پنهان شدن در پستوهای خانه امیدی به گشایش نیست. دختران همسایه‌های این‌ طرفی و آن‌ طرفی همگی به خانه‌ی بخت رفته بودند. چندتایی بچه‌ هم مدام از سر و کولشان بالا می‌رفتند. هر جمعه گوش‌مان به نوای ونگ و وونگ بچه‌هایشان که به دیدار مادربزرگ آمده بودند و صدای دعاهای مادر که بلندتر از همیشه بود، نوازش داده می‌شد.

القصه ما که از ناله‌های مادر به تنگ آمده بودیم، آمدیم و به مَثَل معروف از تو حرکت از من برکت عمل کردیم. خودمان حرکتی انجام دادیم تا خداوند منان خودش برکت را نازل کند، ولی آن روز نه گشایشی در دل ایجاد شد و نه در بخت.

نکوهش‌ها چنان دهشتناک و عذاب‌آور بود که دیگر بی‌خیال حرکت شدیم. همچنان در پستو نشسته‌ایم به استجابت دعای مادر. آمدن شاهزاده‌ای سوار بر اسب سفید. شکستن دیوارهای بلند این دژ و شاید نجات یکی از ما.

داستان طنز نوشته‌ی لیلا علی‌قلی‌زاده

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.