همسرم همیشه میگفت که خواهرت پلشت است. به گمانم معنای واژهی پلشت را نمیدانست. چون خواهرم نمونهی یک زن کدبانو و تمام عیار بود و هیچ نشانی از پلشتی در وجودش نبود. با این حال هربار که میخواستم از خواهرم دفاع کنم، روزگارم سیاه میشد. در مورد مادرم هم میگفت که اوقاتش را به بطالت میگذراند و هیچ هنری ندارد. با شنیدن این جملات در مورد مادرم، کفرم بالا میآمد، ولی باز هم مجبور به سکوت بودم. به احتمال زیاد او از سیارهای آمده بود که همه چیز در آنجا معکوس بود. تنها در مورد پدرم حرفی نمیزد. پدرم را به شدت دوست داشت و مورد احترامش بود. اوایل رابطهمان مدام از خواهر و مادرم دفاع میکردم، ولی در آخر سر تهمت غرور و انتقادناپذیری هم به من زده میشد. پس برای فرار از این تهمتهای تحقیرآمیز، خاموش ماندم. کمکم به پلشتی خواهر و بطالت مادر عادت کردم و خاشعانه این اظهار لطف همسر به خانوادهام را پذیرفتم. دیگر هیچ نزاعی میانمان رخ نمیداد و او هم دیگر تاکیدی روی این رذایل اخلاقی نداشت، ولی مدتی بعد به ملال دچار شد و برای فرار از این ملال و سکوت خانه، برای پدر هم رذایل اخلاقی ابداع کرد. مثلاً میگفت که پدرت زندگی فلاکتباری دارد و نمیتواند از زندگیاش لذت ببرد. این یکی دیگر خیلی زیادی بود و باعث شده بود که حسابی منفور شود. اگر در مورد هر کدام از این اظهار لطفهایش با خانوادهام حرفی میزدم، آنها هم از او بیزار میشدند، ولی من تابآوردم و دم نزدم تا بالاخره خداوند مزد صبرم را داد. خداوند دامادی پلشت، عاطل و باطل با عقایدی فلاکتبار نصیبشان کرد که با تمام وجود معنای واژههایی که به کار میبرد را یاد گرفت. منتها نفهمیدم که چرا خواهرش پاسوز ندانمکاری و بیمبالاتی او شد.
داستان طنز نوشتهی لیلا علیقلیزاده