زمانی که فرصت به جلوی در خانهتان میآید، نباید وقت را تلف کنید.
بنجامین فرانکلین
صبح روز یکشنبه خانمی با پیراهن صورتی چیندار، جورابهایی سفید، کتونیهای صورتی، شالی سفید با گلهای صورتی و کیفی کوچک به رنگ سفید که روی دوشش انداخته بود، وارد مغازهی گلفروشی خیابان سعادت شد. رایحهی دلانگیزی که در گلفروشی پخش شده بود، او را سرمست کرد. خانم صورتیپوش در حالی که وانمود میکرد برای خرید گل آمده است، اسم تکتک گلها و قیمت آنها را از صاحب مغازه میپرسید. صاحب مغازه که تازه از خواب بیدار شده بود، ظاهری عنق و بیحوصله داشت. با کلافگی نام و قیمت گلها را میگفت. بعد آن خانم با حالتی پوزشخواهانه و صورتی گلگون از شرم، باز هم دربارهی گلها میپرسید. بالاخره صاحب مغازه به تنگ آمد و گفت: «خانم به من بگین که برای چه کسی گل میخواین و چه قیمتی مدنظرتونه تا راهنماییتون کنم.»
خانم صورتی پوش گفت: «درسته. من متوجه این موضوع نبودم. خوب من برای عموجانم گل میخوام و نمیخوام خیلی هم گرون باشه.»
صاحب مغازه با کمی تعلل دوباره پرسید: «عموجانتون در قید حیات هستند یا خدایی نکرده فوت کردن؟»
خانم صورتی پوش گفت: «مطمئن نیستم. من خیلی وقته که به دیدنشون نرفتم و میخوام براشون گل بفرستم.»
صاحب مغازه گفت: «که اینطور. خوب میتونیم یک سبد گل ترکیبی از زنبق سفید، رز و گل کوکب آماده کنیم و براشون بفرستیم.»
خانم صورتی پوش گفت: «به نظر میرسه که ترکیب وحشتناکی باشه. در ثانی عموی من از گل کوکب متنفره و اینکه هر شاخه زنبق سفید قیمت بالایی داره.»
صاحب مغازه گفت: «خوب یک باکس گل رز چطوره؟»
خانم صورتی پوش گفت: «شما به همهی مشتریهاتون اینجوری کمک میکنین؟»
صاحب مغازه با صدایی که از عصبانیت خشدار شده بود، گفت: «خانم شما اصلن گل میخواین یا اومدین صبح من رو به گند بکشین؟»
خانم صورتی پوش بدون اینکه ناراحت شود، با لبخندی گشاده گفت: «من فقط اومدم کمکتون کنم. به نظر میرسه که شما به یک فروشنده متخصص به گل احتیاج دارین که دیگه مجبور نباشین صبح زود با این اخلاق گند مغازه رو باز کنین. در ثانی کسی که توی گلفروشی کار میکنه باید رنگهای شادتری استفاده کنه. حواستون هست که با این لباس مرده، میتونید همه رو فراری بدین؟»
صاحب مغازه خونش به جوش آمده بود با اینحال سعی کرد کمی میانهرو باشد و عصبانیتش را کنترل کند. بعد در حالیکه لبش را میجوید، گفت: «این مغازه به زحمت خرج خودم رو در میاره. به فروشنده احتیاجی ندارم.»
خانم صورتی پوش کوتاه نیامد و گفت: «اسم من نرگسه. اگه من بخوام برای عمو جانم گل بفرستم، یک دسته نرگس براش میفرستم تا عمو جانم متوجه بشه که چه کسی گلها رو براش فرستاده و اینکه چقدر دلتنگشم. هر گل دیگهای که بفرستم، لابلای اون همه گلی که هر روز برای عمو فرستاده میشه، گم میشه. شما باید اطلاعات دقیقتری داشته باشین تا بخواین به مشتری کمک کنین مگر اینکه فقط به دنبال فروش جنستون باشین. باور کنین من میتونم بهتون کمک کنم. من کاری میکنم که این مغازه کوچولو به معروفترین و پررونقترین گلفروشی شهر تبدیل بشه.»
صاحب مغازه با این حرف خانم صورتی پوش از خنده رودهبر شد. به زحمت جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «خوب خانم برای این خدمات چقدر دستمزد مد نظرتونه؟»
خانم صورتی پوش گفت: «برای ماه اول که بهتون اثبات کنم که شما هیچی از گلفروشی سرتون نمیشه هیچی، ولی برای ماه دوم به بعد یک سوم سود فروش.»
صاحب مغازه چند لحظهای خیره خیره به خانم صورتی پوش نگاه کرد و گفت: «پیش خودت چی فکر کردی؟»
خانم صورتی پوش کیفش را باز کرد و از داخل کیفش یک کارت صورتی بیرون کشید و به دست صاحب مغازه داد و گفت: «فکراتون رو بکنید و اگر مایل به تغییر در اوضاع کسب و کارتون بودین با من تماس بگیرین. تا به خیابان هما برسم، وقت دارین. اونجا هم یه گل فروشی کوچیک هست که شاید صاحب اون شکارچی فرصتها باشه. روزتون خوش آقا.»
بعد بیآنکه منتظر جواب بماند، مغازهی گل فروشی را به سمت خیابان هما ترک کرد.
صاحب مغازه به کارت خیره ماند. روی کارت با فونت درشت نوشته بود:
گلفروش صورتی
دارای مدرک تخصصی گلآرایی از هلند.
صاحب مغازه مردد مانده بود. اندیشید برای تصمیمگیری وقت دارد. به گمانش گلفروشی که در خیابان هما بود، هم او را استخدام نمیکرد. باید با دقت تمام جوانب کار را میسنجید. یکی دو ساعت دیگر به کارت خیره ماند. وقتی هیچ مشتری برایش نیامد، شمارهی روی کارت را گرفت تا با خانم صورتیپوش قراری بگذارد. صدای مردی از پشت تلفن شنیده شد: «گلفروشی ارکیده. بفرمایین.»
صاحب مغازه گفت: «من با شمارهی نرگس خانم تماس گرفتم؟»
مرد پشت تلفن گفت: «بله، ولی ایشون سرشون شلوغه و دارن به کار مشتری میرسن. اگه پیغامی دارین، بگین من بهشون برسونم.»
صاحب مغازه با صدایی که از آن پشیمانی و ندامت جاری بود، گفت: «نه. دیگه باهاشون کاری ندارم.»
همان موقع که تماس را قطع میکرد، با خودش اندیشید، کاش او هم مثل صاحب گلفروشی ارکیده، شکارچی فرصتها بود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده