این قسمت: شاهلیر
بعد از آنکه در آن شرکت مهم و مشهور استخدام شدم، مادر فکر کرد که حالا وقت این است که برایم آستین بالا بزند و دختری خوب و باوقار از خانوادهای اصیل بیابد. هرجا مینشست از شغل جدیدم و درآمد بالایم حرف میزد. کمکم نگاهها به من تغییر کرد. در هر جمعی که وارد میشدم، متوجه ناز و غمزههای پنهانی دختران مجرد فامیل میشدم.
هنوز دو ماه از کار در شرکت نگذشته بود که شبی مادر گفت: «سولماز رو که میشناسی؟»
آن موقع در حال خواندن کتاب تو تحسین برانگیزی بودم. بیتوجه به حرف مادر، سرسری گفتم: «نه.»
مادر با دلخوری گفت: «وا چطور نمیشناسیش؟ سیزده بدر امسال تو باغ خان عمو باهاش گرم گرفته بودی.»
سعی کردم سولماز را به خاطر بیاورم، ولی چیزی به ذهنم نیامد و گفتم: «یادم نمیاد. تو باغ دخترای زیادی بودن. قوم و خویشمونه؟»
مادر رویش را ترش کرد و گفت: «دو دقیقه اون کتاب رو بزار زمین. خوب فکر کنی یادت میاد. برادرزادهی زنموته.»
کتاب را زمین گذاشتم و سعی کردم چهرهاش را به خاطر بیاورم. هرچه به مغزم فشار آوردم، تصویری از او در خاطرم نیامد. برای اینکه مادر نرنجد گفتم: «خوب. چیزی شده؟»
مادر گفت: «یادت نیومد نه؟ از قیافت معلومه. دختر خیلی خوبیه. توی یه دفتر حقوقی کار میکنه و البته بازیگری هم میخونه.»
وقتی مادر از بازیگری حرف زد یادش افتادم و گفتم: «آهان همون خانوم که توی مدرسه نمایشنامهی هملت رو اجرا کرده بود. یادم اومد. خیلی برام جالب بود.»
مادر خندید و گفت: «خوبه برات جالب بود و یادت نمیاومد.»
گفتم: «آخه مادر من اسما زیاد یادم نمیمونه. بعدم یه مکالمهی کوتاه دربارهی کارمون بود.»
مادر گفت: «فردا شب تو تئاتر شهر اجرا داره. شاه لیر رو قراره اجرا کنن. سولماز نقش کوردیلیا رو بازی میکنه.»
گفتم: «مامان تو مگه شاه لیر رو خوندی؟»
مادر گفت: «نه. فقط تو خوندی. یعنی عجیبه که مادرت یه نمایشنامهی کلاسیک از شکسپیر بخونه؟»
ابرویم را بالا انداختم و گفتم: «نمیدونم. فقط تعجب کردم. خوب حالا منظورتون چیه؟»
مادرم سرش را تکان داد و گفت: «واقعن که. زنعموت دعوتمون کرده که ما با اونها بریم اجرای سولماز خانم رو ببینیم.»
گفتم: «که چی بشه؟»
مادر گفت: «واقعن نمیفهمی؟ یا خودت رو به نفهمیدن میزنی؟»
گفتم: «مادر متوجه منظورتون نمیشم. چرا باید من وسط هفته برم تئاتر در حالی که صبح زود باید برم سرکار.»
مادر گفت: «برای این که میخوام این دختر رو برات خواستگاری کنم، ولی قبلش باید خودت رو تو قلبش جا کنی.»
با تعجب به مادرم نگاه کردم.
مادر گفت: «چیه بر و بر من رو نگاه میکنی. بالاخره که باید زن بگیری. نمیشه که عذب بمونی.»
گفتم: «درسته. ولی من الان یه چیز دیگه هم یادم اومد. اون روز سولماز خانم به من گفتن که تو کلاسهای بازیگری با یه آقایی آشنا شدن و قصد دارن بعد از اولین اجرای مشترکشون نامزدیشون رو اعلام کنن.»
مادر با ناراحتی گفت: «همهی اینا رو به تو گفت؟ تو که گفتی یه مکالمه ساده دربارهی کارتون بود. چرا باید اینا رو به تو میگفت؟ نکنه میخوای من رو از سرت باز کنی؟»
گفتم: «نه بخدا. آخه ازش پرسیدم مجرده یا نه و اون این جواب رو بهم داد.»
مادر گفت: «وا یکاره این چه سوالی بود؟»
گفتم: «آخه ازش خوشم اومده بود و میخواستم ببینم اگه مجرده ازش خواستگاری کنم که اینجوری گفت و منم دیگه پیاش رو نگرفتم.»
مادر گفت: «وا تو همون نگاه اول؟»
گفتم: «نگاه اول که نه. بیشتر از شخصیت محکمش و این که دنبال رسیدن به رویاهاش بود، خوشم اومده بود. حالا میشه بزارین کتابم رو تموم کنم؟»
مادر که انگار تیرش به سنگ خورده باشد، گفت: «باشه مادر. حالا یوقت بد نباشه ما نریم تئاتر؟»
گفتم: «مادر شما میخواین برین، ولی من تازه توی شرکت استخدام شدم و هنوز وضعیت کارم تثبیت نشده. از طرف منم عذرخواهی کنین.»
مادر گفت: «نه دیگه. ولش کن منم از اینجور تئاترا خوشم نمیاد. فکر کن الکی رفتم پول دادم شاه لیر رو خریدم.»
با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: «رفتین خریدین؟ تو کتابخونه بود.»
مادرم با بداخلاقی گفت: «اه من از اون کتابخونهات خوف میکنم. نکنه انتظار داشتی همه رو بگردم تا شاه لیر رو پیدا کنم؟»
گفتم: «نه. شما حق دارین، ولی از من میخواستین بهتون میدادم.»
مادر که دیگر کلافه شده بود، گفت: «وا چه میدونستم تو هم از این کتابها میخونی؟»
و بدون اینکه منتظر جوابم باشد، از اتاق بیرون رفت.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده