راس ساعت نه و نیم سهشنبه شب آقای مودت خیلی نابهنگام زمانی که در بسترش دراز کشیده بود و کتاب سوسک ایان مک یوون را میخواند، از دنیا رفت.
آقای مودت مدتها بود که تنها زندگی میکرد. سه سال پیش همسرش با دیدن یک سوسک بزرگ در کف آشپزخانه، سکته کرده بود. آن موقع کسی در خانه نبود. علائمش نشان میداد که از چیزی ترسیده است. آقای مودت به پلیس گفت که تنها چیزی که همسرش از آن میترسید، سوسک بود. وجود انواع سوسککش در خانه ادعای آقای مودت را ثابت میکرد. همسرش به طرزی جانکاه و فجیع جان داده بود. البته آقای مودت برای اثبات ادعایش مرارتهای زیادی کشید. مرگ همسرش طبیعی نبود. شاید اندازههای آن سوسک طبیعی نبود. به هرحال هیچگاه اثری از آن سوسک قاتل یافت نشد.
آقای مودت بعد از مرگ همسرش عزلت گزیده و همسر دیگری اختیار نکرد.
دوستان و آشنایان که نگران او بودند، پیشنهادهایی برای عضویت در گروههای مختلف به او میدادند تا به این بهانه ارتباط تازهای را بیآغازد. یکی از این پیشنهادها باشگاه کتابخوانی بود. این یکی از سایر پیشنهادها بیشتر با روحیهی او سازگار بود. باشگاه کتابخوانی کافکا را همکارش در اداره به او پیشنهاد داد بود. بار اول او را به ضرب و زور به محل قرار برده بود. دفعات بعد هیچ اجباری نبود. چیزی اشتیاقافزا در باشگاه او را به آنجا میکشاند. مدیر باشگاه خانمی دلفریب و دوستداشتنی بود. آقای مودت علاقهی چندانی به کتاب نداشت. هر هفته رأس ساعت پنج بعدظهر روز سهشنبه در کتابفروشی کافکا جمع میشدند و با هم در مورد کتابهایی که خوانده بودند، صحبت میکردند. آن سهشنبه آقای مودت به مدیر باشگاه پیشنهاد داد که ملاقات دو نفرهای به دور از قرارهای باشگاه داشته باشند.
مدیر باشگاه لبخندی زد و قبول کرد بعد از اتمام کتاب سوسک با هم قرار بگذارند. مدیر کتابفروشی کافکا تعدادی کتاب سوسک در انبار داشت که هیچکدام فروش نرفته بود. کتابها را با نصف قیمت میان اعضای باشگاه توزیع کرد و قرار شد تا سهشنبهی آینده همه کتاب را بخوانند.
آقای مودت از قرار هفتگیشان که به خانه آمد، زیر کتری را روشن کرد. صبر کرد تا کتری به جوش بیاید. بعد قوری را برداشت. یک قاشق چای خشک داخل قوری ریخت. چند عدد هل هم داخل قوری ریخت و کمی آب جوش داخل قوری ریخت و قوری را روی کتری گذاشت. کتاب سوسک روی میز آشپزخانه بود. پیش خودش فکر کرد چه اسم مسخرهای؟ چرا باید یک نفر اسم کتاب را سوسک بگذارد. کتاب را ورق زد و بعد آن را رها کرد. اگر مجبور نبود، هیچوقت آن کتاب را نمیخواند. سوسک او را یاد همسر مرحومش میانداخت.
وقتی چای دم گرفت، برای خودش در لیوانی بزرگ چای ریخت و روی میز گذاشت. قوری را دوباره روی کتری گذاشت. تا چای سرد شود، کتاب را از نو ورق زد. فکر کرد چرا او این همه از سوسک میترسید؟ اگر در خانه بود شاید بلایی سرش نمیآمد، اما مگر تقصیر او بود که او از سوسک میترسید؟ حالا چرا بعد از این همه مدت سوسک؟ نکند نشانه باشد؟ خیالاتی شدهام. من اگر نویسنده بودم اسم کتابم را سوسک نمیگذاشتم. شاید مثل کافکا مسخ میگذاشتم. کافکا سلیقهی خوبی داشت. سوسک رعبآور است، ولی مسخ کنجکاویانگیز است. دوباره سوسک را ورق زد. پاراگراف اول را خواند.
آن روز صبح، جیم سمز، باهوش اما سطحی، از خوابی پریشان برخاست و دید به جانوری غولپیکر بدل شده است. مدتی طولانی همانطور طاقباز ماند و با بهت به پاهای دورافتاده و کمی دست و پاهایش نگریست. “سوسک، ایوان مک یوون»
چه مقلد افتضاحی است. چرا باید این کتاب را بخوانم؟ کتاب مسخ کافکا که هفته پیش خواندیم خیلی بهتر بود. مدیر چه منظوری از پیشنهاد این کتاب بیمایه و مسخره داشته است؟ گرهگوری سامسا یا جیم سمز؟ کدام اسم بیشتر در ذهن میماند؟ به هرحال که باید بخوانمش. بدون خواندنش حرفی برای گفتن نخواهم داشت. حالا چرا سوسک؟
یک قند از قندان برداشت و در دهانش گذاشت. یک قلوب چای هم خورد و احساس کرد میلی به چای ندارد. چایش را همینطور نصفه کاره رها کرد. کتاب را برداشت و به رختخواب رفت. زیر کتری را خاموش نکرد.
صبح روز بعد وقتی در سر کار حاضر نشد، همکار و دوست صمیمیاش نگرانش شد. آقای مودت فرد منظمی بود. هیچگاه نشده بود سر کارش حاضر نشود. حتی در جریان مرگ همسرش هم با اطلاع قبلی تنها چند روز به سر کار نیامد. پشت سر هم چندینبار با خانهاش تماس گرفت و وقتی تلفنش را جواب نداد، با نگرانی پیش رئیس اداره رفت. مرخصی ساعتی گرفت و به منزل آقای مودت رفت. همسایهها آمدنش را دیده بودند، ولی رفتنش را نه. ماشینش هم در پارکینگ بود. پشت در آپارتمانش کماکان با تلفنش تماس میگرفت و آقای مودت را صدا زد. هیچ صدایی از خانه نمیآمد. یک بوی سوختگی همراه با بوی نا در فضا پخش شده بود. بد و بیراهی نثار آقای مودت کرد که صبح روز چهارشنبهاش را خراب کرده است. همکار آقای مودت با آتشنشانی تماس گرفت.
ماموران آتشنشان به محض رسیدن، تشخیص دادند که چیزی روی گاز مانده است.
در را باز کردند و وارد خانه شدند. شدت آن بو بیشتر شد. ماموران به سمت آشپزخانه رفتند. همکار آقای مودت مدام او را صدا میزد و به همهی اتاقها سرک کشید تا بالاخره او را غنوده در رختخواب دید. کتاب سوسک روی صورتش افتاده بود. همکارش دوباره او را صدا زد. هیچ صدایی از آقای مودت شنیده نشد. بدنش کرخت شد و بیرمق روی زمین افتاد. ماموران آتشنشانی هم رسیدند. یکی از ماموران گفت: «به هیچ چیزی دست نزنید. شاید لازم باشه پلیس هم بیاد. ظاهراً مرده. وگرنه باید با این صداها و این بوی وحشتناک بیدار میشد. از کتری هیچی نمونده.»
همکارش در حالی که تلاش میکرد از جایش برخیزد، فریاد زد: «امکان نداره. اون هیچ مشکلی نداشت.»
خواست به سمت آقای مودت برود که آن مامور جلویش را گرفت و گفت: «نباید صحنهی جرم رو به هم بزنیم.»
با پلیس تماس گرفتند. پلیس آمد. کتاب را که کنار زدند، با صحنهی وحشتزایی روبرو شدند. چشمها از حدقه بیرون زده بود و دهانش کف کرده بود. همکار آقای مودت روی مبل افتاده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد و فقط اشک میریخت. بعد از کالبدشناسی معلوم شد، مقداری گرد سوسککش روی صفحات کتاب بود، ولی به آن اندازه نبود که باعث مرگ آقای مودت شود. مرگ آقای مودت برای یک شوک و ترس ناگهانی بوده است. با توجه به عنوان آخرین کتابی که در دست مقتول پیدا شد، پروندهی مرگ همسر آقای مودت هم از نو باز شد. پای قاتلی دیگر در میان است. قاتلی نامرئی با اندازههای عظیمالجثه. شاید یک سوسک.