سیطرهی اندیشهی ما تا کجاست؟ برخی اندیشهشان تا آنسوی کهکشانها میرود. اندیشهی من روی این زمین فانی چمبره زده است. چرا؟ نمیدانم. شاید میدانم و انکارش میکنم. لفاظی است. حرفهایم هیچ معنایی ندارد. میدانم. همه لفاظیهای بیهوده. آخرین انار دنیا را میخوانم. چرا حرفهای سریاس دوم به دلم نمینشیند؟ چرا فکر میکنم که سریاس اول را بیجهت بزرگ میدانستند و یک آدم معمولی بوده است؟ آن مسرتی که در روزهای اول همراهم بود، حالا رخت بسته است. حالا سطر به سطر کتاب مرا و اندیشههای پوچم را ریشخند میکنند. شاید به بختیار علی حسادت میورزم که دیگر کتاب را دوست ندارم. مدام افکار و توهمات واهی در سرم نمایان میشود. بختیار علی و هر آن کس که خوب مینویسد، آسودهام نمیگذارند. تلاشی مذبوحانه برای عمیق نوشتن دارم و افعال بسیط با نگاهی متفرعن به من خیره میشوند که بالاخره به آنها ایمان میآورم یا نه؟ مگر به آنها ایمان ندارم؟ مگر دوستشان ندارم؟ اما بین حرف تا عمل هزاران سال راه است. در حرف ساده است اظهار علاقه به آغازیدن، رهیدن، رهاندن، آسودن، آرمیدن، خفتن، غنودن، پالودن، آلودن، آبانیدن، آراییدن، آراستن و … ولی در عمل چه؟ مگر میتوان ذهن را از افعال مرکب رهانید، وقتی انسمان با همانها بوده است. جز چند فعل ساده و پیشپا افتادهی نوشیدن، خوردن، خوابیدن همهی افعالمان با کردن و زدن دست دوستی دادهاند. خستهام. خستهام از این لفاظی بیجا و ندانستن. کجا باید با این افعال زیبا پیمان ببندم که فارسی را غنا بخشم؟ مگر نبایست برای غنای زبان به اسلحهی اندیشه مسلح بود؟ اسلحهام کجاست وقتی اندیشهام روی این زمین فانی چمبره زده است؟ اسلحهای در کار نیست. با تفرعن نمیتوان اندیشه را تا کهکشانها سوق داد. باید فروتنی در آموختن را بیاموزم. باید از این تفرعن بیجای ریاکار رهید. بدون رهایی، پرواز اندیشه ممکن نیست.