نوشتن داستانکی با بهرهگیری از کلمات
صلابت-حال نزار- مکدر- مبهوت- شنیع
وقت شنید دومین بچه هم زنده نماند، ویران شد. با حال نزاری خودش را به زحمت به بیمارستان رساند. باید کنار دخترش میبود. میدانست دخترش بدون حضورش آرام نمیگیرد. یقین داشت دامادش کنارش است و دلداریاش میدهد، ولی چه کسی خیال دامادش را میآسود؟ دخترش را خدا بعد از سه بچهی مرده به او داده بود. اگر امیدش را از دست داده بود آیا دختری داشت؟ باید اینها را به دختر و دامادش میگفت، ولی خودش هم حال خوشی نداشت.
در بخش زایمان، صدای پرستاری توجهش را جلب کرد: «تو رو خدا میبینی؟ اون زن ریزه میزه و لاجون تو اتاق ۱۴ سومین بچهاش رو هم سالم بدنیا آورد و این زن بیچاره با اون همه رسیدگی دومین باره که سقط کرده.»
پرستار دیگر گفت: «شانس نداشت بنده خدا. چقدرم بچهاش ناز و معصوم بود. راستی این بچه رو کی قراره بزرگ کنه؟ این که وضعش خوب نیست. همسایشون اوردتش بیمارستان. حتی پول بیمارستانم نداشته.»
پرستار اولی گفت: « چه میدونم. لابد یکی هست دیگه. اصلاً به ما چه. بیا برگردیم سر کارمون.»
خاطر زن با شنیدن این حرفها مکدر شده بود. به جای رفتن به اتاق دخترش، به اتاق ۱۴ رفت. اتاق ۱۴، اتاق عمومی بخش زایمان بود. ده تخت داخل اتاق بود که همگی پر بودند. نگاهش را که چرخاند، آن زن را شناخت. زنی که جانی در بدن نداشت. به سراغش رفت. روی تخت مثل هزارسالهها غنوده. نوزاد روی تخت کوچکی، آرام و بیصدا خفته. در ظاهر هیچ مشکلی نداشت. هر چند زیبا نبود و صورتی چروکیده داشت. دخترکی سیاهرو و نحیف. زن نوزاد را آغوشید. هیچ کسی حواسش به او نبود. نوزاد را از میان چشمهایی که او را نمیپاییدند با خود به اتاق دخترش برد.
دختر بیوقفه میگریست. با دیدن مادرش گریهاش شدت گرفت. زن اما آرام بود. انگار وجود بچه به زن نیرویی تازه داده باشد. بچه را با صلابت به سمت دخترش گرفت و گفت: «بیا مادر چرا اشک میریزی؟ دخترت زنده است. بیا تو آغوشت بگیر.»
دختر مبهوت مانده بود. دامادش گفت: «مادر این بچه رو از کجا آوردی؟ ما بچمون پسر بود.»
زن فکر کرد چقدر رفتار دامادش شنیع است و قدر زحمت او را نمیداند. با انزجار گفت: «پسر بود؟ چه فرقی میکنه پسر و دختر؟ اگه ناشکری کنین خدا قهرش میاد.»
بیرون از اتاق هیاهویی برپا بود. صداها نامفهوم بود. دامادش اتاق را ترک کرد. پرستاری میگفت: «خیلی خوب آروم باشین. نوزاد گم نمیشه. نوزاد همینجاست. اینجا دوربین داره. بزارین چک کنم.»
دامادش دوباره به اتاق برگشت و گفت: «مادر این نوزاد رو از کجا آوردین؟ الان دارن دنبالش میگردن. باید نوزاد رو ببریم به مادرش تحویل بدیم.»
زن گفت: «این بچه مال دختر خودمه. هیچ جایی نمیره.»
دامادش فکر کرد حالا جدا کردن آن نوزاد از مادر زنش سخت است. از اتاق بیرون آمد و خودش را به زنی رساند که برای گم شدن نوزاد هیاهو راه انداخته بود و گفت: «خانم. نوزادتون پیش ماست. مادر زنم شوکه شده از مرگ نوهاش و حالا نوزاد رو اورده پیش خانم من. اجازه بدین چند دقیقهای پیش ما باشه تا من بیارم و تحویلش بدم.»
زن گفت: «من که مادرش نیستم. من همسایشونم. مادرش هنوز خوابه. بچه رو سپرده بود به من. دو دقیقه رفتم پایین یه چیزی بخرم. حالا ببین چه الم شنگهای شده. آخه من جوابش رو چی بدم اگه بیدار شه.»
چند پرستار به همراه زن به دنبال دامادش تا اتاق مادر کودک از دستداده آمدند. باید از وجود کودک مطمئن میشدند. دختر نوزاد را در آغوش کشیده بود. نوزاد با عطشی سیریناپذیر از سینهی پرشیر مادر داغدار مینوشید. روی صورت زن و دخترش لبخندی زیبا نشسته بود. انگار که کودکش را هیچوقت از دست نداده باشد.
زن همسایه به آرامی در گوش مرد نجوا کرد: «آقا یه چیزی بگم؟ این خانوم ندار و بیچیزه. شاید با یکم پول راضی بشه بچش رو بده به شما. اگه شما وضعتون خوبه میتونید بچه رو ازش بگیرین. اون دوتا دیگه بچه کوچیک داره. این یکی ناخواسته بود. بزور نگهش داشته که خدا قهرش نگیره. شوهرش انقدر عصبانی بود که نیومد بیمارستان و من اوردمش. انگار این بچه مال همین مادره. میبینی چطور به سینهی خانومتون چنگ انداخته.»
مرد به نوزاد و زنش همزمان نگریست. فکر کرد اگر تمام دنیا را هم بخواهند، میدهد که خاطر همسرش مکدر نشود که خنده روی لبش تا همیشه بماند. همهی دنیا را میداد. شاید با پول راضی شوند. شاید.