نمایشنامه- شما صلاحیت ندارید.
نقشها: مامور بهزیستی که میتواند مرد باشد یا زن.
زنی که سفید و کمی چاق با عقب ماندگی ذهنی است.
مردی که لاغر و دیلاق با عقب ماندگی ذهنی است.
صحنه یک اتاق کوچک است که چند تکه وسایل کهنه گوشه و کنار اتاق دیده میشود. یک فرش پاره و کهنه هم روی زمین پهن شده است. در پس زمینه صدای چند بچه شنیده میشود.
مامور بهزیستی و زن و مردی در وسط صحنه ایستادهاند.
مامور بهزیستی برگهای را از کیفش بیرون کشید و برای زن و مرد خواند: نوشتهی مذکور به وضوح نشان میدهد که شما دو نفر توانایی و صلاحیت نگهداری از این چهار بچه را ندارید.
زن: ولی ما خودمون درستشون کردیم.
مامور بهزیستی: متوجهم خانم، ولی این بچهها دچار مشکلات حرکتی هستند. ذهنی رو نمیدونم. شرایط شما برای نگهداری از این بچهها مناسب نیست.
مرد: اگه ببرینشون ما دیگه نمیتونیم بچه درست کنیم. این احمق خودش رو ناقص کرده.
زن: من خودم رو ناقص نکردم. کار داداش بدجنس تو بود. به من و تو حسودیش میشد.
مرد(قیافهاش را کج و کوله میکند): داداش من چه جوری تو رو ناقص کرده؟ مگه بلده؟
زن: من رو برد دکتر. به دکتره پول داد. من رو گول زد. بعد این چهارمی گفت باید مطمئن بشیم حالت خوبه. گفت دندونام رو هم میده درست میکنه. من رو گول زد. دندونام رو هم درست نکرد. من میدونم اون به دکتر گفته بوده من رو ناقص کنه.
مامور بهزیستی: صبر کنین ببینم. بچههاتون اسم ندارن؟
زن: وا مگه میشه اسم نداشته باشن؟ همشون اسم دارن.
مامور بهزیستی: چهارمی اسمش چیه؟
(زن به فکر فرو میرود.)
مرد: یادت رفته؟ اسم مادرت رو روش گذاشتیم.
زن(میخندد.): آره. یادم رفته بود. آخه من داشتم دربارهی داداشت حرف میزدم. این آقا حواسم رو پرت کرد.
ماموربهزیستی: چهارمی پسره یا دختر؟
مرد: این چه حرفیه؟ خوب دختره دیگه.
زن: نه پسره. چهارمی پسر بود. یادت رفته؟
مرد: ما همهی بچههامون دخترن.
زن(میخندد.): آره میدونم. باهات شوخی کردم. ولی داداشت به دکتر پول داد. خسیس پولش رو به من نداد. داد به دکتر.
پشت صحنه که تا حالا تاریک بود، روشن میشود. چهار بچه در پشت صحنه دیده میشوند. مامور بهزیستی میرود کنار بچهها روی زمین مینشیند. بچهها دو دختر و دو پسر هستند که روی زمین نشستهاند و با هم بازی میکنند. حرکت بچهها کند است. به شدت لاغر و نحیف هستند و لباسهایشان کثیف و پاره است.
مرد: حرف الکی نزن. داداشم اگه پول داشت میداد به من. بهش گفتم من یه دختری رو سر چهار راه دیدم میخوام باهاش ازدواج کنم، ولی گفته باید همهی گلام رو بخری تا زنت بشم. بهم پول نداد گلا رو ازش بخرم.
زن: نامرد تو میخوای سرم هوو بیاری؟
مرد: من مردم. میتونم چهارتا زن بگیرم.
زن: خوشگل بود؟
مرد: آره. ولی صورتش سیاه بود. تو سفیدی.
زن: چرا میخوای زن سیاه بگیری؟
مرد: نمیدونم. بهش فکر نکردم. همینجوری دلم خواست. میخوام یدونه هم قرمز بگیرم.(پقی میزند زیر خنده.)
زن: من قرمز دوست ندارم. میشه زرد بگیری؟
مرد: نه زرد خوب نیست. سبز میگیرم.(دوباره میخندد.)
زن: چهارتا زن بگیری بهمون خونه میدن؟
مرد: آره عدد ۴ رو دوست دارن.
زن: پس دو تا خونه میشه. چهارتا بچه، چهارتا زن(قهقه میزند.)
زن و مرد در جلوی صحنه با هم حرف میزنند و میخندند. در پس زمینه هم مامور بهزیستی را میبینیم که بچهها را بغل میکند و یکی یکی با خودش از صحنه بیرون میبرد.
یک پاسخ
چقدر جالب بود
آفرررین لیلا❤️👏