شالی دور گردنم پیچیده شده است. شالی بلند و پهن که انتها ندارد. فکر میکنم چطور دنبالهی شال به پایم نمیپیچد؟ چطور با هر قدم سکندری نمیخورم؟ اصلن قدمی بر میدارم؟ روی صندلی چوبی درون اتاق نشستهام و از جایم تکان نمیخورم. چرا در این اتاق گرم و بدون پنجره این طور شال را سفت و سخت به گردنم پیچیدهام؟ شال هیچ رنگ و طرحی ندارد. شاید رنگ سیاهی که در تاریکی اتاق دیده نمیشود. شاید هم رنگی دیگر، ولی به نگر میرسد که رنگی نداشته باشد و انگار نامرئی باشد. با اینوجود من آن را میبینم. رنگِ بیرنگیاش را از گرمای امن آن احساس میکنم. درِ اتاق باز میشود. بالاخره آن کسی که منتظرش بودم، وارد اتاق میشود. مدتهاست که در این اتاق خالی و بدون پنجره به انتظارش نشستهام. حساب روزها از دستم در رفته است. حالا که آمده است، باید از جایم برخیزم و به او خوشآمد بگویم، ولی همچنان روی صندلی چوبی نشستهام و به او که تازه از راه رسیده است، خیره شدهام. چراغ را روشن نمیکند. با اینحال اتاق از حضورش کمی روشن شده است و من به خوبی میتوانم طرح قامت او را که در میان چارچوب در ظاهر میشود، ببینم. اجزای صورتش واضح است. شبیه من است. هم قامت من. به جای هر کلمهایی که رنگی از خوشحالی داشته باشد، به او میگویم: «تو این شال را روی گردنم میبینی؟»
انگار سوال بیمعنایی پرسیده باشم، با استفهام نگاهم میکند. در چشمهایش هیچ رنگ و برقی نیست. به نگر میرسد به اجبار به دیدنم آمده باشد، میلی به دیدن این موجود مفلوک زندانی در حصار امن شال ندارد. جوابم را نمیدهد. حق دارد. این نحوهی استقبال از رهایی نبود. انگار به این اتاق و این صندلی چوبی خو گرفته باشم. حالا شال هم مرا در برگرفته است. رشتههای افکارم از هر جا که گسیختهشود، به تار و پود شال گره میخورد.
به او میگویم: «قرار است ساکت بمانیم؟ قرار نبود حرف بزنیم؟»
باز حرف بیمعنایی زدهام. شال نمیگذارد، افکارم را منسجم کنم. قدرتم را از من گرفته است. هر کلامی که از دهانم خارج میشود، بیفکر و بیمعناست.
نگاهش را از من میگیرد. پشتش را به من میکند و به سمت دیوار روبرویی میرود. دستی روی دیوار میکشد. پنجرهای بر روی دیوار پدید میآید. ماه از آسمان سر میخورد و روی کف خالی و سرد اتاق میافتد. اتاق کی سرد شد؟ لرزم میگیرد. شال را بیشتر به خودم میپیچم. سر بلند میکنم تا ببینم این سرما از کجاست؟ تصویر ماه گم شده است. آن کسی که منتظرش بودم، در اتاق نیست. پنجره، تمام لت باز است. پرندهای کوچک و بیپناه کنار لبهی پنجره نشسته است. نگاه مات و بیرنگش را به من میدوزد. در نگاهش میگوید: «به دنبال رهایی نبودی.» بعد پرواز میکند. بادِ سردی درون اتاق میپیچد. شال را بیشتر به خودم میپیچم. فکر میکنم خوب است که این شال را دارم. لتههای پنجره چندبار با صدا به هم برخورد میکنند. الان است که شیشهها بشکنند و تمام اتاق پر شود از شیشههای شکسته. نکند شیشههای شکسته پوستم را خراش دهد؟ به شتاب خود را به پنجره میرسانم. شال را فراموش میکنم. باید پنجره را ببندم. پنجرهای روی دیوار نیست. دیوار خالی و بدون هیچ روزنی رو به رویم تمام قد ایستاده است. در فکر شال نیستم. به پنجرهای فکر میکنم که در طرح خالی دیوار پدیدار شد و بعد دوباره ناپیدا.
چه ساعتی از روز بود که وارد اتاق شدم؟ روز بود یا شب؟ در خاطرم نیست. هوا سرد بود یا گرم؟ نمیدانم. شال از چه زمانی بر گردنم افتاد؟ نمیدانم. دوباره نگران سکندری خوردن هستم. با قدمهایی آهسته به سمت صندلی چوبی برمیگردم. روی صندلی مینشینم. دوباره به انتظار. به انتظار رهایی. به در چشم میدوزم. فکر میکنم باید در را باز کنم و از اتاق بیرون بروم. شاید نباید در انتظار هیچ نجات دهندهایی باشم. به شال هم فکر میکنم که جلوی دست و پایم را گرفته است. فکر میکنم اگر قدم از قدم بردارم، شال به پایم میپیچد و نعش زمین میشوم. کاش بتوانم این شال را از گردنم باز کنم. کاش پنجره را نبسته بودم. کاش روزنی وجود داشت. کاش نوری بود. کاش… .
اتاق بدون پنجره، اتاق خوبی نیست. دوباره در باز میشود. یعنی هنوز امیدی هست؟ دیگری در قاب در ظاهر میشود. چهرهاش را نمیبینم. بلند است یا کوتاه؟ چاق است یا لاغر؟ هیچ طرحی از او ندارم. اتاق عاری از نور است. از سیاهیاش، از تاریکی وجودش نکبت تمام وجودم را پر میکند. از او بیزام. با اینحال میخواهم از او بپرسم که آیا شال روی گردنم را میبیند و بعد خودم خندهام میگیرد. چه سوال بیمعنایی؟ چه طور میتواند در این تاریکی مطلق شال را ببیند. کسی که نمیبینم، به سمتم میآید. صدای قدمهایش را نمیشنوم، ولی هوای داخل اتاق جابجا میشود. بوی تعفنش مشامم را پر میکند. فکر میکنم اوست که هوا را میشکند. از روی صندلی بلند میشوم. جایم را به او میدهم. حالا او روی صندلی چوبی نشسته است. به شتاب به سمت دیوار میروم. دستی روی دیوار میکشم. پنجره پدیدار میشود. خورشید اتاق را پر میکند. احساس سبکی میکنم. انگار شال دیگر دور گردنم نباشد. دستی به گردنم میکشم. شال روی گردنم نیست. به پشت سرم نگاه میکنم. طرحی از من روی نیمکت نشست است. طرحی از من که همچنان شالی بلند و بیانتها روی گردنش است. پنجره را باز میکنم.
به طرح سابق خود نگاه میکنم. نگاهش سرد و بیرنگ است. میپرسد: «آیا شال را روی گردن من میبینی؟» چه سوال بیمعنایی. باد درون اتاق میپیچد. شال را دور گردنش محکم میپیچد. میخواهد به سمت پنجره بیاید که پنجره را ببنند. نمیخواهم دوباره دوباره در اتاق بمانم. پرنده میشوم. پرنده میشوم و قبل از رسیدن او در روشنایی روز پرواز میکنم. در آسمان باز هم او را میبینم. کنار پنجره ایستاده است و مرا تماشا میکند. فکر میکنم باید به دنبالش بروم. نباید تنها بگذارمش. هنوز هم در چشمهایش انتظاری برای رهایی وجود دارد. پرواز کنان به سمتش میروم. رشتههای شال را میگیرم و پرواز میکنم به دور. جایی دور در دل آسمان. شاید رشتههای این شال بلند و بیانتها روزی از هم گسیخته شود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده