امروز شهر خلوت است. نرسیده به میرداماد مرد بلند قدی جلوی ماشین دست نگه میدارد، فکر میکنم سوارش کنم یا نه؟ هوا سرد است و حسابی سوز دارد. بعید میدانم به این زودیها ماشین دیگری بیاید. با اینحال سوارش نمیکنم و کمی بعد پشیمان میشوم. سیمتر جلوتر روی ترمز میزنم. اگر هوا سرد نبود، محال بود نگه دارم. فکر میکنم اگر پدر اینجا بود چه میگفت. حتماً میگفت: «چه معنی داره که دختر یه مرد غریبه رو سوار کنه؟» پدر همیشه سفارش میکرد که احتیاط کنیم. برایم ماشین گرفته بود که مجبور نباشم سوار ماشین غریبهها شوم. فکر میکنم بیخیال شوم که به شتاب خودش را به ماشین میرساند. شالگردنش را چنان روی صورتش پوشانده است که به زحمت دهان و دماغش را میبینم. دستش را به دستگیرهی در جلویی میگیرد، میخواهد روی صندلی جلو بنشیند که به کتابهایم که روی صندلی جلو پخش و پلا شده است، اشاره میکنم. به او میگویم: به باغ کتاب میروم. دستگیره در جلویی را رها میکند و در عقب را باز میکند. تقریباً خودش را داخل ماشین پرت میکند و روی صندلی عقب کمیجابجا میشود. مجبور است کمی قوز کند. ماشین دخترانهام برای او زیادی کوچک است. به هر زحمتی هست روی صندلی مینشیند. هنوز ننشسته با اشاره به کتابها سر حرف را باز میکند: «دانشجوی ادبیاتین؟» انگار کتابها او را به این فکر انداخته باشد. فکر میکنم باید چشمان دقیقی داشته باشد که با یک نگاه، متوجه کتابهای ادبیام شده باشد. میگویم: «نه نویسنده هستم. در واقع اصلاً ادبیات نخوندم.»
میخندد و میگوید: «مثل من.»
میگویم: «شما هم نویسندهاین؟»
باز هم میخندد و میگوید: «نه من نوازندهام، ولی رشتهی دانشگاهیم موسیقی نبود. برای همین گفتم مثل من.»
میگویم: «چه سازی میزنین؟»
اینبار نمیخندد. از پشت شیشهی ماشین به دانههای برفی که تازه شروع به بارش کردهاند نگاه میکند و میگوید: «میزدم. حالا ندارمش. یه پیانوی قدیمی آبا و اجدادی. سبز آنتیک با نقوش اسلیمی طلایی. سفارشی. نسلدر نسل حفظش کرده بودیم و من از دستش دادم. حالا گاهی به بهونه خرید پیانو میرم تو پیانو فروشیها و با پیانوی اونها میزنم.»
پیانوی سبز آنتیک را میشناسم. مگر چند پیانوی قدیمی مثل آن در تهران یافت میشود. آن را خانهی نیاز دیدهام. نیاز دختر دردانهای که به دوستی با من مباهات میکند و مشتاق اتمام رمانم است. اصرار دارد با او فامیل شوم. مدام از برادری حرف میزند که هرگز ندیدمش. فکر میکنم چطور پیانو سر از خانهی نیاز درآورده است؟ حرفی از پیانو نمیزنم. در عوض میگویم: «اینجوری که سخته؟ اگه توانایی خرید پیانو رو ندارین، چرا نمیرین توی یه آموزشگاه موسیقی تدریس کنین؟ اینجوری همیشه به پیانو دسترسی دارین.»
نگاه تلخش را از آینه به نگاه پرسشگرم میریزد و میگوید: «یه مشکلی پیش اومد و مجوز تدریسم باطل شد.»
دلم میخواهد بدانم چه مشکلی مجوز تدریسش را باطل کرده است، آیا به پیانو ربط دارد؟ یا پای نیاز در میان است؟ به زحمت جلوی کنجکاویام را میگیرم. نمیخواهم امنیتش را با پرسشهای بیجا بهم بریزم. تجربه به من ثابت کردهاست که اگر فقط گوش باشم، خودشان همهی چیزهایی که میخواهم بدانم را به من میگویند. ایدهی همهی داستانهایم را همینطور پیدا کردهام. تنها میگویم: «متاسفم.»
دوباره خودش میگوید: «عاشق یه دختری شدم. شاگردم بود. خیلی با استعداد بود. اونم من رو دوست داشت. یعنی من اینجوری فکر میکردم. اوضاع مالیشون خوب بود. خیلی وقتها با هم قرار میگذاشتیم. هر بار که بهش گفتم میخوام بیام خواستگاریت، میگفت فعلن زوده و دوست داره شناخت بیشتری نسبت به من داشته باشه. پیش خودم فکر کردم وقتی هردومون همدیگه رو دوست داریم، این تعلل بی معنیه. عشق کورم کرده بود. یه بار گفت میخواد بیاد خونه زندگیم رو از نزدیک ببینه. من اولش قبول نکردم. اون خیلی اصرار میکرد. بالاخره راضی شدم. رفتیم خونه و بعد اون عاشق پیانوم شد. یه جوری به پیانو خیره شده بود که انگار از قبل میشناختش. اون پیانو، یه پیانوی خیلی قدیمی بود. از پدربزرگم بهم رسیده بود. احتمالاً پدربزرگم هم از پدرش اون رو به ارث برده بود. ما با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم، حفظش کرده بودیم. وقتی نگاهش به پیانو رو دیدم، بهش گفتم اگه دوست داره میتونه بره و باهاش بزنه. نگاهی حاکی از تشکر به من انداخت و مثل یک پرنده رفت به سمت پیانو. نرم و سبک روی نیمکت چوبی با روکش مخملی و سبز پیانو نشست و شروع کرد به نواختن. درست مثل یک نقاشی. انگار پیانو برای اون ساخته شده بود. با ضربات انگشتاش روی کلاویههای پیانو جادو میکرد. محو زیبایی و طنین موسیقیای که آفریده بود، شدم. نمیتونستم نگاهش نکنم. اون با لبخند زیبایی نگاهم رو جواب میداد. طوری نگاهم میکرد که فکر میکردم که من تمام قلب و روحش رو تسخیر کردم. یهو از پشت پیانو مثل یک پر رها شد و به سمت من اومد. خودش رو تو آغوش من انداخت و بعد اون اتفاق افتاد. فکر کردم دیر یا زود این اتفاق میافتاد، به هرحال ما عاشق هم بودیم، ولی اون علیه من شکایت کرد. پدرش کله گنده بود. دختره با وقاحت تمام توی چشمام نگاه کرد و گفت که من بهش تجاوز کردم. اون پیانو رو برای جبران خسارت برداشتن. من هیچ اختیاری نداشتم. فکر میکنم از قبل میدونستن چی میخوان. اگه با من ازدواج میکرد، اون پیانو برای اون بود، ولی نفهمیدم چرا این بلا رو سرم آورد.»
از آینه به مردی که روی صندلی پشتی نشسته است، نگاه میکنم. چهرهاش خواستنی نیست. حالا که شالگردن را پایین داده است. بینی عقابی و دهان بزرگش توی صورت لاغرش زیادی به ذوق میزند. غیر از چشمهای میشیاش هیچ چیز زیبایی در صورتش ندارد. قد بلندش او را دیلاغ و بیقواره نشان میدهد. دختر طبیعتاً نمیتوانسته عاشقش باشد. اگر کمی باهوش بود، شاید این را میفهمید. به او میگویم: «اون اول ابراز علاقه کرد؟»
میگوید: «همیشه با مهربونی بهم نگاه میکرد. هیچوقت هیچ کسی به من اونطوری که اون نگاه کرده بود، نگاه نکرده بود. میدونید من قیافم خوب نیست. خودم این رو میدونم. فکر میکردم اون به جای چهرهام قلبم رو میبینه.»
دلم برایش میسوزد. فکر میکنم او قلب سادهات را نشانه گرفته بود. قلبی که این همه محتاج محبت بود. میخواهم به او بگویم که آن دختر را میشناسم. دختری با نگاهی پر مهر. دختری که این روزها رهایم نمیکند و با وجود اختلاف سنی ده سالهمان، ادعای دوستی میکند، ولی سکوت میکنم و درعوض به او میگویم: «از دستش عصبانی هستی؟»
میگوید: «نمیدونم. فکر نمیکنم. شاید هنوزم عاشقش باشم. نمیتونم نگاههاش رو فراموش کنم.»
گفتم: «اون پیانوت، کارت و اعتبارت رو ازت گرفت. چه طوری میتونی هنوزم عاشقش باشی؟»
با نگاهی ساده و بیآلایش گفت: «اون خیلی بهتر از من با اون پیانو میزد. اون پیانو به هرحال مال اون بود. فقط نفهمیدم چرا با من اینکار رو کرد؟»
از درون آینه به چشمهای میشیاش خیره میشوم و میگویم: «متاسفم برای پیانو. حتمن خیلی دوسش داشتین.»
حرفی نمیزند. نگاهش را از نگاهم میدزد و بعد به آرامی گفت: «خیلی ممنون دیگه من اینجا پیاده میشم.»
فکر میکردم او هم میخواست به باغ کتاب برود، ولی در کنارهی اتوبان پیاده میشود.
حالا برف شدت پیدا کرده است. مرد شالگردنش را دور گردن و صورتش محکم میپیچد. دهان و بینیاش حالا دوباره پشت شالگردن گم شدهاند. مرد خیلی زود در محوطهی درختکاری شدهی کنار جاده گم میشود.
حالا ردپای مرد هم در میان برفها گم شده است، به این فکر میکنم که چه خوب شد که این مرد را سوار کردم. نیاز اصرار دارد داستانم را قبل از چاپ به او بدهم تا آن را بخواند. فکر میکنم شاید برای من هم نقشهای داشته باشد. باید بیشتر مراقب او باشم. باید قبل از بیگدار به آب زدن، داستان پیانوی سبز آنتیک را بنویسم. این داستان همه چیز را برملا میکند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یک پاسخ
چقد سخته ؛ چیزی که فک میکنی قراره آرام جانت بشه ، بشه دشمن جانت😔😞
قلمت سبز لیلا جان🌹