مرد در سکوتی بیانتها غرق شده بود. چند نفری در سرش مدام حرف میزدند. هربار که دهان باز میکرد، حرفهای آن چند نفر را تکرار میکرد. دیگر از خودش میترسید. میترسید چیزی بگوید که واقعیت نداشته باشد. دربارهی بیماریاش آگاهی کامل داشت. سالها بود که خودش بیمارانی با همین درد را درمان کرده بود. اصلاً فکر نمیکرد که خودش هم به این بیماری مبتلا شود. از وقتی که به این بیماری مبتلا شده بود، عذر بیمارانش را خواسته بود. آن چند نفر مدام دربارهی توطئهی بیماران حرف میزدند. عصر روزی که هنوز بیمار میپذیرفت، یکی از بیماران تازه مداوا شدهاش، برای او تارت توتفرنگی آورد. او بدون اینکه به آن تارت لب بزند، تارت را راهی سطل زباله کرد. بیمارش هاج و واج مانده بود. هیچ عذری نداشت. بیمار با ناراحتی آنجا را ترک کرده بود. زنی که در سرش حرف میزد به او گفت: «توی کیک دعا خونده. از قیافش معلومه که تموم عمر با جادو و جمبل اموراتش رو گذرونده. اسیرش میشی. بدون اینکه بفهمی باهاش ازدواج میکنی و بعد اون دوباره بیماریش از نو شروع میشه.»
مردی که در سرش حرف میزد، گفت: «فکر نمیکنم جادو جمبلی در کار باشه، ولی ممکنه فهمیده باشن دکتر توی سازمان بهداشت جهانی کار میکنه و این زن از طرف گروهکهای خرابکار ماموریت داشته باشه که مسمومش کنه.»
کودکی که در سرش حرف میزد، گفت: «من میدونم اون رو چه جوری درست کرده. اون کثیفه. خیلی کثیفه. دستاش رو نمیشوره. وحشتناکه.»
همان روز بود که فهمید چه بلایی سرش آمده است. باید تحت معالجه قرار میگرفت. طبیعی بود که خودش نمیتوانست برای خودش کاری کند، ولی از طرفی نگران شخصیت حرفهایاش بود. اگر این خبر به جایی درز پیدا میکرد، جامعهی روانشناسان هم با او برخورد بدی پیدا میکردند. همهی این چیزها را آن آدمهایی که در سرش بودند، به او تلقین میکردند. مطب را تعطیل کرد، نگران امنیتش بود. مدام میترسید یکی از بیماران به او سوءقصد کند. از خوردن غذا در بیرون از خانه امتناع میکرد. از رفتن به مهمانیها سرباز میزد. نمیتوانست ترشح بیشاز اندازهی دوپامین را کنترل کند. هر بار که به سمت مصرف قرص میرفت، مردی که در سرش بود او را منع میکرد. فریاد میزد: «تو واقعی نیستی و دست از سرم بردار.» بعد زن وارد میدان میشد. دست نوازشی بر سرش میکشید و با مهربانی به او میگفت: «نباید خودسرانه دارو مصرف کنی. بهتره پیش دکتر بری.»
هربار میخواست پیش دکتر برود، مرد او را از عواقب کارش میترساند. حالش خوش نبود. حرف زدن هیچ فایدهایی نداشت. سکوت کرده بود و در سکوتی بیانتها به حرفهای آن سه نفر گوش میداد. از همه بیشتر از بچه میترسید. بچه به شدت وسواس داشت و او را از خوردن هرچیزی منع میکرد. پوست و استخوان شده بود. ضعف جسمانی هم حالا به این بیماری اضافه شده بود. خودش را در خانه حبس کرده بود که کسی متوجه بیماریاش نشود.
وقتی خبری از دکتر در هیچ محفلی نشد، دوستانش نگرانش شدند و به سراغش آمدند. در همان دیدار اول فهمیدند که وضعیت دوستشان وخیم است. دکتر دچار هذیان و توهم اسکیزوفرنی شده بود. با اینحال نگران حرفهشان بودند و تصمیم گرفتند قبل از اینکه کسی متوجه موضوع شود، دکتر را درمان کنند. دوزی که برایش تزویج کردند، به قدری زیاد بود که او دیگر هیچ درکی از دنیا نداشت. توهم رفته بود، ولی خودش هم مثل یک تکه گوشت شده بود. پرستار مراقبش وظیفه داشت داروها را سر ساعت مقرر به اجبار هم که شده به او بدهد. بالاخره آن داروها دکتر را از پا در آورد. دکتر برای همیشه در سکوتی بیانتها غرق شد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
یک پاسخ
متاسفانه این نوع بیماریها داره فراگیر میشه
چه خوب که در بارهاش نوشتی
چه خوب که آگاهی میدی
قلمت سبز لیلا جان🌹