داستان پروین خانم از میان تمام حرفهایش برایم جالبتر است. آنطور که آقا مرتضی تعریف میکرد، پروین خانم زن پنجم حاجی پولداری شد که آب از دستش نمیچکید. این حسن آقا اخلاق گندی داشت. زن نگهدار نبود. با هر که وصلت میکرد، زن بیچاره به سال نکشیده، به دیار باقی میرفت. لابد همهی آن زنها به هوای پول و پلهاش میآمدند و خودشان اسیر میشدند. خون همه را در شیشه کرده بود. این پروین خانم اعجوبهای بود. آنطور که مرتضی میگوید قیافه هم ندارد. نصفش هم زیر زمین است. یک زن سیاه، کوتاه، تپل و قلقلی. با اینحال حاجی را چنان عاشق خودش کرده بود که حاجی اخلاقش از این رو به آن رو شده بود.
حاجی ناخن خشک بعد از وصلت با این پروین خانم، برای دل پروین، سفرههای آنچنانی میانداخت.
فکر میکنم یعنی پروین خانم چه کاری کرده است که من با این همه کمالات از انجام آن عاجزم و بعد از طلاق از شوهر اول، هنوز نتوانستهام یک شوهر خوب دست و پا کنم. به آقا مرتضی میگویم: «تو پروین خانم رو از نزدیک دیدی؟»
مرتضی میگوید: «اینو باش. یه ساعته دارم قصهی حسین کرد شبستری میگم؟ اونقدری قربون صدقهی حاجی میرفت که نگو. حتی منم دلم میخواست جای حاجی بودم. حاجی هرچی بدخلقی میکرد، فقط میخندید و با مهربونی جوابش رو میداد. یه بارم نشده بود که بدخلقی کنه و بدخلقیهای حاجی رو بخواد تلافی کنه. واسه همینه که حاجی از این رو به آن رو شد.»
فکر میکنم من جوشی بودم و همیشهی خدا زود عصبانی میشدم. اصلن تحمل حرف زور را نداشتم و سریع واکنش نشان میدادم. برای همین بود که همیشه با هم مرافعه داشتیم. آخر سرم بدون گرفتن حق و حقوم از او جدا شدم.
بعد مرتضی میگوید: «فقط این نیست که پروین خانم سهتا بچهی زشت و سیاه رو هم به فرزندی گرفته بود. یعنی حاجی رو راضی کرد که برای اون دنیاش تا میتونه خرج کنه. میگفت تو بهشت میرم هرچی حوری و موری هست پیدا میکنم و همه رو آموزش میدم که خوب کنیزیت رو بکنن. حاجی حسن طماع نمیدونی چقده کیفور میشد با این حرفا. یعنی ورد زبونش همش پروین خانم بود. بعد به فرزندی گرفتن اون طفلکهایی که همه از یه مادر بودن و پدر بالا سرشون نبود، با حاجی هر هفته میرفتن دیدن بچهها. گردش و خرید و رسیدگی تمام و کمال به اموراتشون. خلاصه که حاجی اجاق کور ما رو به نون و نوا رسونده و صاحب بچش کرده بود. چه بچههایی چقدر مهربون. حاجی دیگه تو آسمونا سیر میکرد.»
فکر میکنم باید دل بزرگی داشته باشی و لابد پروین خانم اینطور آدمی است که حاجی را اینطور اسیر و عبید خودش کرده بود.
ولی بعد مرتضی میگوید: «مار خوش خط و خالی بود این زن. نمیدونی چقدر به حاجی احترام میگذاشت. اون بچهها چقدر قربون صدقهی حاجی میرفتن. زنه نشست زیر پای حاجی که بیا تا قبل اینکه بریم اون دنیا یه چیزی به این بچهها بدیم. ما پیریم معلوم نیست شب بخوابیم فردا بیدار شیم. اونا که بچههای تنیت نیستن که براشون ارث بمونه. الان باید یه کاری کرد و خلاصه که حاج حسن حسابی خام حرفهای این پروین خانم میشه و دار و ندارش رو به نام بچهها میکنه.»
میگویم: «خوب بعدش حتمن طرف کلاهبردار بوده و دِ برو که رفتیم؟»
آقا مرتضی میگوید: «نه بابا. بعد به بهانهی اینکه تا به حال مکه نرفته است حاجی را راضی میکند که با هم به مکه بروند. حاجی عمرش به دنیا نبود و تو مکه از دنیا میره. پروین خانم هم که حالا حاجیه خانم شده بود، تک و تنها میاد خونه. برای حاجی یه مراسم ساده میگیره و میگه حاجی قبل فوتش همهی اموالش رو وقف کار خیر کرده بوده و بنده خدا چیزی براش نمونده جز این خونه که اون سهم سه تا بچه یتیمه و نمیشه بهش دست زد. خلاصه که با مال و اموال اون مرحوم پادشاهی میکنه و بچههاش رو هم میاره پیش خودش.»
میگویم: «خوب. حالا چرا میگی مار خوش خط و خال. بنده خدا که چیزی برای خودش برنداشته. همه رو داده به اون بیچارهها.»
مرتضی میگوید: «ای خدا. فکر کردی همه مثل تو سادهان؟ این تو بودی که هیچی از شوهرت نگرفتی. اون نصفش زیرزمینه. اون بچهها هم نوههای خود این پروین خانم بودن. سیاهیشون که به این پروین خانم رفته بود. باورت نمیشه، نه؟ نباید باورت شه. اصلن کی میتونه ثابت کنه؟ اسم و رسمشون که با این پروین خانم یکی نیست، ولی همه میگن. چه میدونم والا. اینجوری بدون اینکه انگ کلاه برداری بهش بزنن در عرض چند سال همه چیز رو صاحب شده. میبینی چه دوره زمونهای شده؟»
میگویم: «البته برای حاجی هم بد نشد. سعادتیه آدم توی مکه بمیره. میگن حکمش شهادته.»
میگوید: «الله اعلم. همه میگن تو مکه خودش سر حاجی رو زیر آب کرده. کسی چه میدونه. ما که اونجا نبودیم. گناه کسی رو هم نمیشوریم.»
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده