لیلا علی قلی زاده

اصفهان شهر دوست، اصفهان شهر من

نمی‌دانم به کدامین شهر تعلق دارم. می‌دانم کجا زاده شده‌ام، ولی آیا آنجا که تو پا به جهان می‌گذاری، شهر تو می‌شود؟ اگر اینطور است چرا من زادگاهم را دوست ندارم؟ آیا شهر آبا و اجدادی‌‌ات زادگاهت است؟ پس چرا من آن شهر را دوست ندارم؟

وقتی شب هول می‌خوانم، توصیف هرمز شهدادی از اصفهان مجنونم می‌کند. مجنون‌وار همراه با او به دنبال دخترک سیه‌چشم اصفهان، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان می‌گردم.

نمی‌توانم مثل او از اصفهان بگویم. توصیف کار آسانی نیست. برای توصیف اصفهان خروارها کلمه لازم است. کلماتم کم است. بضاعتم کم است.

شهری بزرگ، زنی باستانی که جایی در پهنه‌ی دشت، در دامنه‌ی کوه‌ها و بر کناره‌ی زاینده‌رود، تقریباً در میانه‌ی ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است.

و تو زاینده‌رود را از نزدیک ندیده‌ای. تو در کرانه‌ی زاینده‌رود ساعت‌ها در فکر فرو نرفته‌ای که این زنده رود، چطور قلب تپنده‌ی اصفهان شده است؟ چطور بستری برای زیباترین پل‌های جهان شده است؟ تو پل خواجو را ندیده‌ای. خانه‌ی دوست کمی آن‌طرف‌تر از پل خواجو است. در کوچه‌ی دخانیات. به یقین اگر زاینده‌رود آن زنده‌رود گذشته همچنان زنده بود، دوست هیچ‌وقت از اصفهان دل نمی‌کند. مگر می‌شود از زاینده‌رود جدا شد؟

پل خواجو ایستاده بر بستر رود به سی و سه پل می‌نگرد و سی‌وسه پل در نگرش تنها پل خواجو است. و هیچ کدام شبیه آن دیگری نیست. هر کدام زیبایی دل‌انگیزی دارند. هر دو محفل عشاق. باید شبی که زاینده‌رود، دوباره زنده می‌شود، به اصفهان سفر کنی و آرام آرام در ساحل زنده‌رود قدم‌‌زنان خودت را به محفل عشاق برسانی. نغمه‌ی خروشان رود با چه‌چه خوش‌خوانان اصفهان درمی‌آمیزد و دلت را لبریز از عشق می‌کند. آنجا تو می‌توانی عاشق آن پیرمرد صدساله‌ای شوی که صدایش هنوز در اوج است و به برکت زاینده‌رود، هنوز می‌خواند. هنوز زنده است. هنوز عاشق است. محال است شبی به اصفهان سفر کنی و عاشق نشوی. محال است که اهلیت مرا درک نکنی. من اهل هیچ کجایی نیستم جز اصفهان. من این شهر را بی‌اندازه دوست می‌دارم.

تو زاینده رود را ندیده‌ای که چطور در میانه‌ی شهر اصفهان جاریست و شهر را به دو قسمت تقسیم کرده است. برای گذشتن از این قسمت باید از آن دو گذر کرد و دقایقی را به آب خروشانی که از زیر پایه‌های این پل‌های باستانی می‌گذرند، خیره شوی. صدای آب تو را به عرش اعلاء می‌برد. محال است که آب را ببینی و عاشق اصفهان نشوی.

طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را خاصه در پاییز به زندانی مبدل می‌گرداند که زندانی باستانی است.

شاید این روزها، اصفهان بیشتر روزها پاییزی باشد. آب که نباشد، زندگی از اصفهان رخت بر می‌بندد.

اینجا طبیعت و آدمی و تاریخ درهم می‌آمیزند و نشان خویش را برجای می‌گذارند. هر پاره‌ی تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهری صنعتی که گرداگردش را روستا فرا گرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصه کویری هم در شهر است. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را می‌پراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را می‌سوزاند و زمستان سرما پوست را می‌ترکاند. آب شیرین اما گچ‌دار، میوه و سبزی فراوان اما بیماری‌زا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانه‌ها از خواب بیدار می‌شود و با اذان مغرب گلدسته‌های مسجد به خواب می‌رود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه نگه می‌دارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواسته‌ای که به هرحال پیوند خونی با مادر خویش دارند.

و تو جلفا را ندیده‌ای. قدم زدن در خیابان‌هایش، حس قدم زدن در آن خیابان سنگ‌فرش شده‌ی تبریز را می‌دهد. همان که به بازار جواهرات و لباس‌های زنانه‌ی مجلسی ختم می‌شود. قدم زدن در جلفا طعم شیرین کیک دارد و عطر قهوه‌ی تلخ. نمی‌شود به کلیسای وانک قدم بگذاری و محو زیبایی آسمان آن نشوی. آنجا که هنرمند، هنرش را در آسمان کلیسا ریخته است. داستان‌ مسیح، داستان‌های عهد عتیق و داستان آفرینش روی سقف و دیواره‌‌های آن خودنمایی می‌کند و چه حیف که نمی‌توانی ساعت‌ها به آن کتاب‌های مصور باستانی خیره شوی و باید زود گذر کنی. چون اصفهان این بانوی باستانی جلوه‌های پرعشوه‌ی بیشماری دارد.

یک بار اکرم گفت که از پدربزرگش شنیده که قبیله‌مان از اصفهان به اینجا آمده‌اند و من فکر کردم بی‌خود نیست که تپش‌های قلبم در اصفهان بیشتر می‌شود. دوست دارم به اصفهان برگردم. ساعت‌ها در خیابان‌ها و کوچه‌هایش راه بروم. با اینکه شهرهای دیگر ایران را دوست دارم، ولی اصفهان را طور دیگری دوست دارم. این شهر را بیش از اندازه دوست دارم.

مدت‌ها می‌شود که به اصفهان نرفته‌ام. درست از روزی که مینا از اصفهان برگشت، به اصفهان نرفته‌ام. شاید از آن روزی که بر مزار زاینده رود نشستیم و در شکستن قلب تپنده‌اش مرثیه‌سرایی کردیم.

رودی که قلبش از بی‌آبی ترک برداشته بود، به یقین از آن روز دیگر دل دیدنش را نداشتم.

سفر آخرم به اصفهان، رنگ و بویی از اصفهان نداشت. جمعیت‌مان زیاد بود. می‌خواستیم زود برگردیم. رود زنده نبود. هیچ نغمه‌ای نداشت. کمی در میدان امام نشستیم. روبروی عمارت عالی‌قاپو.

آن عمارتی که شاه‌عباس از آنجا مملکت داری می‌کرد. عمارتی دو طبقه از روبرو، سه طبقه از اطراف و پنج طبقه از نمای پشت. در حالی که شش طبقه دارد. این عمارت باستانی که حالا در میدان نقش‌جهان خودنمایی می‌کند، به سبب نقاشی‌های رضا عباسی مشهور شده است. برای دیدن این نقاشی‌ها یک روز کم است. برای غرق شدن در کار استاد ماهر مکتب اصفهان یک روز کم است. همراهانم اهل اصفهان نبودند. علاقه‌ای به تماشای این عمارت نداشتند. من حالا که این متن را می‌نویسم به استادی فکر می‌کنم که عمارت را بنا کرده است و نامش در هیچ کجایی نیست.

بعد از آن حتی یادم نیست به کجا رفتیم. همه چیز درهم و برهم و آشفته بود.

زمان زیادی است که از این شهر دور افتاده‌ام. دلم برای جلفا و کلیسای وانگ، برای زاینده‌رود، پل خواجو، سی و سه پل و مناره‌های جمبان آن شهر تنگ شده است. چهل ستون را در سفر یکی مانده به آخر دیدم. آنطور که باید و شاید از زیبایی‌اش لذت نبردم. همراهم اهل اصفهان نبود. می‌خواست زودتر از آن شهر کویری دل بکند. به خاطر من آمده بود. آیا با دوست هم به چهل ستون رفته بودیم؟ خاطراتم زیر غباری از روزمرگی‌ها مدفون شده‌ است. فکر می‌کنم کاش آن روزها بیشتر می‌نوشتم. کاش نوشته‌هایم را جایی حفظ کرده بودم.

محمد اهل اصفهان نیست. دلش برای اصفهان تنگ نمی‌شود. او بانوی صنعتی اصفهان را می‌شناسد. او اصفهان را دوست ندارد. من بانوی هنرمند اصفهان را می‌شناسم. دلم برای اصفهان و تمام اصفهانی‌هایی که می‌شناسم تنگ می‌شود. بیشتر از همه برای دوست که حالا در دیار دیگریست. شبی که با هم در امتداد زاینده رود راه رفتیم، در خاطراتم ثبت شده است. این شهر را بیش از اندازه دوست دارم. هیچ وقت به تهران، کاشان و شهری که حالا در آن زندگی می‌کنم، اینطور که به اصفهان احساس تعلق داشته‌ام، احساسی نداشته‌ام. هرچند که از وقتی زنده‌رود خالی از آب شد، دیگر اصفهان زاینده نبود، ولی هنوز هم خاطراتش دلم را به تپش می‌اندازد. نمی‌دانم شاید روزی به دیارتان آمدم و آن روز که با تو در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر قدم گذاشتم، آنجا هم خانه‌ام شود.

 

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.