امروز سه کلاس داشتم. با سه گروه سنی متفاوت. کوچکترها بهتر بودند.
با بررسی نقاشی سه رنج سنی متفاوت فکری به نگرم میرسد. در نگرم ما نقاش به دنیا میآییم. در ابتدا ما جسارت آمیختن با رنگها و در افتادن با طرحها را داریم. ما میخواهیم از مرزهای زمین کاغذی عبور کنیم و به آسمان پرواز کنیم، ولی بعد حادثهای همه چیز را از ما میگیرد. استاد نابلد یا پدر و مادر ناآگاه تجربهی در حصار بودن را به خون کودک تزریق میکنند.
«مراقب باش بیرون نزنی. نقاشی باید در مرکز باشه. کنارههای کاغذ رو چرا نقاشی کردی؟»
حالا کودک قادر نیست آزادانه قلم بزند. مشکلم با بچههای بزرگتر همین است. از گرفتن قلم ترس دارند. با ترس و لرز نقطهها را با خطوطی کج و معوج پیوند میدهند. نقاشیشان رها نیست. کوچک است. برای صفحهی سفید کاغذ کم است. در مرکز صفحهای بزرگ خانهای مورچهای میکشند.
امروز خانهایی با طرح هندوانه به شاگردانم آموزش دادم. بعد برای یکی عنکبوت کشیدم. عاشق عنکبوت سیاه شده بود. گفتم میتوانی کل نقاشیات را پر از عنکبوت کنی. خانهایی در جزیرهی عنکبوتها. عنکبوتهایی که میخواهند هندوانه را تسخیر کنند. نقاشیاش فوقالعاده شد. مربی از آنها عکس گرفت. من هیچ عکسی ندارم. تمام خاطراتم از کلاس همین نوشتههاست.
احساسات بچهها متغیر است. گاهی بچههای کوچکتر با احساس به سمتم میآیند و گاهی بزرگترها. امروز بزرگتر ها از سر و کولم بالا میرفتند.
من برای بزرگترها خانم نقاش هستم. آنها عاشق زنگ نقاشیاند. تنها زنگی که اجازه دارند آزادانه خطا کنند. آزادانه تعادل رنگها را به هم بریزند. آزادانه واقعیت را به بازی بگیرند و با خیال خود دنیایی فانتزی را رقم بزنند. هندوانهای با پوست صورتی تحویلم بدهند و درختهایی از هندوانه را به روی صفحهی کاغذ بریزند. فکر میکنم در زنگ نقاشی نباید آن اجبار آموزش باشد. باید تجربه باشد و جرعهایی آموزش.