اولین قطرهی باران که به صورتم میخورد، صدای خشک چرخ چوبهی دار را میشنوم.
ماه صنم پودی را از چلهی دار رد میکند و میگوید: «داماد که بشی این رو هدیه میدم به عروست.»
صدای ضجههای عروس را از پشت دیوارهای زندان میشنوم.
ماه صنم مویهکنان میگوید: «هنوز دامادیش رو ندیدم. بهش رحم کنید.»
از نگاهکردن به ماه صنم سیر نمیشوم. به عمد کنار دار قالی بازی میکنم که مدام نگاهش کنم. نگاهم مات زیبایی ابدی اوست. دستم را با چنگک پای دار میبرم. جیغ میزنم. اشک در صورتم پهن میشود. ماه صنم با نوک انگشت اشارهاش، اشکم را با پاک میکند و میگوید: «مرد که گریه نمیکنه.»
صدای نالههایش را میشنوم. اشکهایش از پشتدیوارها به حیاط زندان راه پیدا کرده است و روی صورت من پخش شده است.
صورتم خیس است. اشک اوست یا اشک من؟ خوب است که اشک و باران با هم آمیخته شده است. خوب است که ماه صنم اشکم را نمیبیند.
ماه صنم شیون میکند: «تو رو به مولا نزارین طناب رو بندازن گردنش.»
ماه صنم روی قالی طرح دریا انداخته است. نخ پشمی دریا را حلقه کردهام و به دور گردنم انداختهام. الکی داد میزنم: «ماه صنم، ماه صنم، دریا من رو غرق کرد.»
ماه صنم دست از بافتن میکشد و شتابان نخ را از گردنم باز میکند و میگوید: «مگه نگفتم تو باید داماد بشی. بچه چرا آروم نمیگیری؟»
طناب را در گردنم میاندازند. طناب بوی خون و مرگ میدهد. بوی تار و پود دار قالی مادر، بوی زندگی بود. بوی دریا. حالا دریای ماه صنم آغشته به خون شده است. عروس فریاد میزند. من در دریا غرق میشوم. دستان او پشت آن دیوارها مرا صدا میزنند. فریاد میزنم: «ماه صنم دارم خفه میشم. نجاتم بده.» دستهای ماه صنم میلرزد. کمرش خم شده است. روی زمین افتاده است. در میان شیون و زاریاش میگوید: «تو رو به جون بچههاتون از خون یدونه پسرم بگذرین. من توی این دنیا فقط این پسر رو دارم.»
زن فریاد میکشد: «خانم بچهتون رو جمع کنین. مگه من چندتا بچه دارم که بچهی شما اینجوری آش و لاشش کنه.»
گریه میکنم: «ماه صنم بخدا نمیخواستم بزنمش، ولی بهم گفت بابا نداره. معلوم نیست ننهاش از کجا اورردتش.»
ماه صنم خشمش را فرو میخورد و به زن میگوید: «ببخشید بچه است دیگه. پسر شما یه حرفی زده. اونم بهش برخورده.»
زن گفت: «یعنی چی؟ یعنی شما میگین هرکی هرچی بهش گفت باید بکشتش. آره دیگه بچهایی که پدر بالا سرش نباشه بهتر از این نمیشه.»
ماه صنم کمرش صاف میشود. میایستد و میگوید: «گورتون رو از اینجا گم کنین. حقش بود. حق تو هم هست.»
زن هراسان دست بچهاش را میکشد و میرود.
فریاد میزنم: «ماه صنم. التماسشون نکن.»
ماه صنم به لباسهای مرد میآویزد: «جون من رو بگیرین. بزارین بچم زنده بمونه.»
میرغضب پای چوبهی دار میآید. به مرد میگوید: «من زیر چارپایه بزنم؟ یا خودتون میزنین.»
مرد طاقت اشکهای ماه صنم را ندارد. میگوید: «خودم میندازمش.»
ماه صنم پاهای مرد را گرفته است. مرد خودش را از چنگال ماه صنم به زحمت رها میکند. ماه صنم روی زمین کشیده میشود. ماه صنم به یکباره میایستد. میگوید: «نفرینتون میکنم. همتون رو نفرین میکنم. این شهر دیگه روی خوش نمیبینه.»
چشمانش پر از خون میشود. هیچ کسی نمیتواند چشمهایش را نگاه کند.
زن هراسان با بچهاش میدود. صدای زن در گوشم میپیچد: «اون دیوونه شده. بخدا میخواست من رو بکشه.»
ماه صنم رختخواب را از رویم کنار میکشد. لبهای داغش را روی پیشانیامی چسباند و در گوشم زمزمه میکند: «باید از این شهر بریم. شبونه باید بریم. اونا ترسیدن.»
مرد نمیتواند در چشمهای ماه صنم نگاه کند. دستش میلرزد. به میر غضب میگوید: «نمیتونم. کار خودته.» میر غضب بر جایش ثابت مانده. ماه صنم مثل کوه ایستاده است. از چشمهایش آتش میبارد. درست مثل آن روز.
کسی شتابان به سمت مرد میآید. چیزی در گوشش میگوید. مرد هراسان ماه صنم را نگاه میکند. ماه صنم با صلابت آنجا ایستاده است. حلقهی طناب در گردن من است. دیگر نمیترسم. دلم قرص است. ماه صنم که کمر صاف میکند، دلم قرص میشود. مرد میگوید: «تو جادوگری. پسرم رو گرفتین بس نبود، حالا دخترم؟»
ماه صنم دستی روی قالی میکشد و میگوید: «تموم شد. حالا میریم خواستگاری نوبر.»
میخندم.
مرد فریاد میزند: «خدا از جونش گذشتم. دخترم رو بهم برگردون.»
برقی در آسمان پدیدار میشود. صدای فریاد مرد است یا صدای رعد؟ صدای جنونآسای نالههای پر دردش آسمان را پر میکند. طنین خندههای مستانهی عروس از آنسوی دیوار در گوشم میپیچد.
ماه صنم میگوید: «چطور انتظار داری پسرم بمیره و نوبر زنده بمونه. نمیدونی که جون نوبر به جون پسرم بنده؟»
مرد از پای چوبهی دارکنار میرود. به میر غضب میگوید: «بیارینش پایین.»
طناب را از گردنم باز میکنند. دستهایم را باز میکنند. به پای ماه صنم میافتم. ماه صنم گریه میکند: «بچه چرا اروم نمیگیری؟ من میخوام دامادیت رو ببینم.»
مرد با شانههایی افتاده از حیاط بیرون میرود.
یک پاسخ
خیییلی خوب بود.