لیلا علی قلی زاده

چاقوی دسته زرد زنجان

وقتی از کنار آشپزخانه رد می‌شدم، این جمله را شنیدم. «او یقیناً زنش را خواهد کشت و با دختر ثروتمندی ازدواج خواهد کرد.» پدر بی کم و کاست همین جمله را به مادر گفت. شرم مانع شد که ته و توی این جمله را دربیاورم. با این‌حال چنان آشفته شدم که تمام آن شب به این فکر می‌کردم که کدام یک از آشنایانمان تا این حد از زنش متنفر است و می‌تواند قصد جانش را بکند.

به عمو یوسف فکر کردم. عمو یوسفِ جذاب. زن زیبایی نداشت، ولی زنش به قدر کافی ثروتمند بود. لازم نبود او را بکشد و با دختر دیگری ازدواج کند. فکر کردم شاید قبلاً چنین کاری کرده و از این فکر تمام تن و بدنم لرزید، ولی نه. عمو یوسف خیلی مهربان بود و امکان نداشت دست به چنین جنایتی بزند.

به فرزاد هم فکر کردم. فرزاد و همسرش مینا. زندگی عاشقانه‌شان در بحران‌های اقتصادی در حال فروپاشی بود. یعنی اوضاعشان تا این حد وخیم بود که می‌توانست همسرش را بکشد؟ فکرش هم دلم را آشوب می‌کرد. باید با فرزاد حرف می‌زدم، ولی در آن موقع شب نمی‌توانستم تماس بگیرم، اگر همین امشب فرزاد بلایی سر همسرش می‌آورد چه؟ خدای من. موهای تنم سیخ شده بود. در یک اتاق با عرض ۳ و طول ۴ متر مدام از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفتم و در فکر چاره‌ای برای نجات زندگی‌شان بودم. وقتی پدر با چنین قطعیتی حرف می‌زند، به یقین چیزی می‌داند. چرا پدر عین خیالش نبود؟ نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد؟ نکند این جمله مقدمه‌ای بود برای ارتکاب یک قتل توسط پدر. اوه خدای من. چند ماه پیش اوضاع میان پدر و مادر هم شکرآب شده بود، ولی حالا اوضاع خوب بود. نکند این آرامش ظاهری، برای این بوده که کسی به او شک نکند. پدر اگر بخواهد مادر را بکشد با چه چیزی او را می‌کشد؟ قرص، طناب، چاقو یا مرگ موش؟ ساده‌ترین و دم دست‌ترین آلت قتاله چاقو بود. مادر هیچ دارویی مصرف نمی‌کند. چطور می‌خواهد به او قرص بدهد. طناب هم در خانه پیدا نمی‌شود. یک بند رخت فلزی در خانه وجود دارد، ولی با بند رخت فلزی که نمی‌شود کسی را کشت. به یقین از چاقو استفاده می‌کند. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. اگر پدر حالا در حال ارتکاب جرم بود، نباید با سر و صدا او را هول می‌کردم. باید مطمئن می‌شدم که همه‌ی کاردها سر جایشان هستند. در کشوی چاقوها، جای چاقوی دسته زرد زنجانی خالی بود. تیزترین چاقو. نگاه سرگردانم همه جا را به دنبال چاقو گشت. اثری از چاقو نبود. پدر همیشه برای شقه کردن گوشت‌ها از آن استفاده می‌کرد. یعنی همین امروز تصمیم به قتل گرفته است؟ روی صندلی کنار میز آشپزخانه وا رفتم. نمی‌توانستم بی‌هوا به اتاق خوابشان بروم. باید فکری می‌کردم. نباید بی‌گدار به آب می‌زدم. وظیفه‌ی انسانی‌ام حکم می‌کرد که از وقوع جنایت، جلوگیری کنم. باید به دنبال چاره‌ای می‌بودم. در یک آن چاره خودش را به من نشان داد. لیوانی شیشه‌ای روی روزنامه بود. لیوان را برداشتم و با تمام قدرت روی زمین پرتاب کردم. صدای شکستن لیوان، مادر و پدر را شتابان به آشپزخانه رساند. هر دو لباس خواب تنشان بود. موهایشان ژولیده و چشم‌هایشان نیمه باز.

پدر با نگاهی هراسان گفت: «این موقع شب توی آشپزخونه چه غلطی می‌کنی؟»

مادر نگاه مهربان‌اش را به نگاه نگرانم ریخت و گفت: «چیزیت که نشده؟»

هراسان پرسیدم: «چاقوی دسته زرد کجاست؟»

پدر با بهت گفت: «دیوونه شدی؟ این موقع شب دنبال چاقو می‌گردی؟»

حالا مادر کمی آرام بود. گفت: «سهیلا خانوم دیروز گوسفند قربونی کردن. اومد چاقو رو برد.»

طلبکارانه گفتم: «کی می‌خواد زنش رو بکشه؟»

پدر هاج و واج به من خیره شد و رو به مادر گفت: «پاک به سرش زده. چی مصرف کرده؟ دیوونه شده.»

با حرص گفتم: «من تمام شب بیدار بودم. خودتون سر شب به مادر گفتید می‌خواد زنش رو بکشه.»

مادر گیج بود.

پدر گفت: «من کی همچی حرفی زدم؟»

مادر کمی که فکر کرد،گفت: «آهان! پدرت داشت یه داستان از روزنامه رو برام می‌خوند. روزنامه هنوز روی میزه.»

گفتم: «یعنی هیچ کسی نمی‌خواد زنش رو بکشه؟»

پدر گفت: «مگه شهر هرته؟ مگه مملکت بی‌قانونه که یکی راست راست زنش رو بکشه. بچه بیا برو بخواب و کم فیلم ترسناک ببین.»

نگاه شرمناکم را به خرده شیشه‌ها دوختم: «باید اول شیشه‌ها رو جمع کنم.»

مادر گفت: «لازم نکرده. ممکنه خودت رو به کشتن بدی. نگاش کن رنگش مثل گچ سفید شده. برو بالا.»

با آن افتضاح دیگر نمی‌توانستم آنجا بمانم. فوری از آشپزخانه بیرون آمدم. در حین بالا رفتن از پله‌ها شنیدم که پدر گفت: «باید حتمن پیش مشاور بره وگرنه بلایی سر خودش میاره.»

درباره‌ی چه کسی حرف می‌زدند؟ چه کسی باید پیش مشاور برود؟ باید حتمن آن یک نفر را پیدا می‌کردم و قبل از اینکه بلایی سر خودش بیاورد او را مجبور می‌کردم که پیش مشاور برود.

لیلا علی قلی زاده

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.